Chapter 57

197 72 13
                                    

پشت بوته‌ها خم شده و از آن بالا نگاهی به سرتاسر ملک تجاری وانگ انداخت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پشت بوته‌ها خم شده و از آن بالا نگاهی به سرتاسر ملک تجاری وانگ انداخت. چشمانش را ریز کرد. از آن فاصله به درستی متوجه چیزی نمیشد اما پس از چند ثانیه توانست دو فردی که مقصودش بودند را یافت کند.

لبهایش را بر روی هم فشرد. نمی‌دانست دلیل وانگ جیان‌لی برای فرستادنش به آنجا و کشیک دادن آن دو نفر چه بوده و چه سودی به حالش داشت. او به یاد داشت که درست سه ماه گذشته به دستور هه‌پنگ برای بردن ییبو به مقرش تلاش زیادی کرده بود. نمی‌فهمید مقصود آن دو نفر از ییبو و آلفایی که اکنون در کنارش نشسته چه بود.

نفس عمیقی کشید و برگشته از آنجا دور شد. مهم نبود دلیل هه‌پنگ و وانگ جیان‌لی چه می‌توانست باشد، یوبین حاضر به انجام هر کاری برای آزادی خانواده‌اش بود. حتی پر پر کردن شکوفه‌ سرخ و لطیفی از جنس عشق!

.

.

.

ییبو نیمه‌ شب چشم گشوده از خواب بیدار شد. لحظه‌ای به سقف خیره ماند و پس از آنکه رایحه آلفایش را حس ننمود با وحشت سر چرخانده نگاهش را در اطراف اتاق گرداند. جان آنجا نبود! کجا رفته بود؟ یعنی متوجه همه چیز شده و اکنون او را ترک کرده بود؟ بدون هیچ حرفی؟ بدون دیداری مجدد؟؟

ترس چون اژدهایی عظیم او را در آغوش سرد خود حبس کرد. احساس می‌نمود قلبش در دهانش ضربان میزند. سریعاً از روی تخت برخاسته با دستانی لرزان ردای سفید رنگش را با آشفتگی بر تن کرد و سپس به سمت در دویده آن ها را از یکدیگر گشود.

نگاهش را در آن تاریکی در اطراف گرداند.
هیچکس آنجا نبود......
هیچ چیز آنجا نبود......
حتی خبری از دو نگهبانی که برای حفاظت از او می‌بایست اکنون مقابل اقامتگاهش می‌بودند نبود!
احساس دل‌ پیچه وحشتناکی کل وجودش را به هم زد. سرش را بلند کرده نگاهش را به آسمان داد.
ماه نبود......
ستاره نبود......
ابر نبود......

به یک آن دلش ریخت. احساس می‌کرد نفسش بالا نمی‌آمد. دستش را بلند کرده به وسط قفسه سینه‌اش کوبید بلکه اندکی راه تنفسش هموار شود. در یک لحظه جان را درست مقابلش دید. دستش از روی سینه‌اش به پایین سر خورده کنار پهلویش قرار گرفت. جان..... جان نرفته بود.... آلفایش آنجا بود.... او درست مقابل امگا ایستاده بود.....
ارباب زاده جوان به سرعت به طرفش دویده خود را سریعا به آلفا رسانید و دستانش را به دورش حلقه کرد.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now