آسمان سر تا پا سیاه پوش شده و عروس سپید و نورانیاش را چون شیءای الماسگونه در آغوش گرفته بود.
پس از گذشت ساعاتی امگای جوان بالاخره آهسته دیدگانش را از هم گشود. نگاهش تار بود و نخستین چیزی که مقابل چشمانش دید دور شدن آلفایش بود. نفسش بند آمده سریعا به حالت نشسته درآمد. زمزمهای کوتاه از لبانش بیرون گریخت._جان…!
جوشش سوزناک قطرات اشک را در پس چشمانش حس مینمود. فریاد زد. فریادی که از اندوه بسیار درونش نشات گرفته بود.
_جاااااان!!
بیآنکه سر و وضعش را مرتب کند با هول از تخت برخاسته پریشان حال به طرف در دوید. اما پیش از او درها به سرعت از یکدیگر گشوده و وانگچن همراه با لینگ نمایان شدند.
مرد مسن نگران به سمت فرزندش شتافته شانه هایش را گرفت.+ییبو! آروم باش پسرم!
امگای جوان انگار که او را نمیدیده به تقلا افتاد. نگاهش میخ در بود.
_ولم کن! جااان! جان پشت در منتظرمه! باید برم!!
آلفای مسن بغض را در گلویش حس نموده لبهایش را بر هم فشرد. لینگ نیز از دیدن احوال آشفته ارباب جوانش با چشمانی اشکبار در کنارش قرار گرفت.
وانگچن صورت ییبو را بین دستانش گرفته بالاخره نگاهش را بر روی خود نشانید.+ییبو...گوش کن…. جان رفته! اون رفته! اون اینجا نیست!
امگای جوان دیگر قادر به نگه داشتن قطرات اشکش نبوده به سیلی زدنشان بر گونهاش پاسخ مثبت صادر نمود. به نشانه نفی سر تکان داد. صدایی از گلویش بیرون گریخت. صدایی که آوایش آتش میزد تمام وجود شنونده آن را.
_نه! جان نرفته…. جان بدون من هیچ جا نمیره…. اون قول داده! جانم همینجاست! جانِ من همینجاست!!
وانگچن با دیدن قطرات بلورین اشک فرزندش درهم شکست. فرمونهای امگای جوان از اندوه فراوانی که متحمل میشد درون اتاق پخش شده بود. آلفای مسن طاقت نیاورده او نیز دیدگانش را به اشک نشانید.
ارباب زاده جوان بیقیدانه میگریست و هنوز هم سعی در آزاد کردن خود از دستان پدر را داشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanficDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...