Chapter 78

195 64 23
                                    

هنگام عبور از راهرو های قصر، نگاه ها و پچ‌پچ های کوتاه خدام به گوشش می‌رسید

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

هنگام عبور از راهرو های قصر، نگاه ها و پچ‌پچ های کوتاه خدام به گوشش می‌رسید. زبانشان را نیاموخته بوده متوجه سخنانشان نمیشد و همین عمل اندکی او را کلافه می‌کرد. احتمال آنکه در رابطه با مزدوج شدنش با دختر ارشد پادشاه سخن می‌گفتند وجود داشت.

بی‌اراده ابروانش درهم رفته به سرعتِ قدم هایش افزود تا هرچه زودتر از تمامی آن نگاه های بیگانه رهایی یابد. آلفای راهزن از آنکه مورد توجه بسیاری قرار گرفته موضوعی برای بحثشان باشد بیزار بود. او مطلع بود که اهل آن کشور نیست اما از وطنش آگاهی نداشت.

چندین مسئله گرد هم آمده بودند که آلفای راهزن پاسخی برایشان یافت نمی‌کرد و نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده که حتی کشور مادری اش را هم به خاطر نداشت و تنها می‌دانست در میان آنان یک بیگانه به حساب می‌آمد.
بیگانه ای که برای اهداف والای سرمایه داران انگلستان، یک خودی محسوب شده به جایگاه دامادی پادشاه نیز رسیده بود!

از محوطه داخلی خارج شد و همراه با محافظش شروع به قدم زدن درون حیاط عظیم قصر کرد. افکاری مشوش ذهنش را رهایی نمی‌بخشید. به راستی علت تپش های وحشیانه قلبش چه بود؟ یا گرگ درونش! آلفای راهزن احساس می‌نمود آن گرگ عظیم الجثه به دنبال خطا یا اشتباهی از او می‌گردد تا غرش های خشمگینش را آغاز کرده برای او چنگال تیز کند. مگر نه اینکه گرگ درونشان با خودشان یکسان بود؟ مگر نه اینکه احساساتشان مشابه بود؟ پس چرا گرگ آلفای راهزن شخصیت و تفکری کاملا متفاوت با او داشت؟؟
علت آن همه تفاوت چه بود؟!

ابروانش درهم رفته به دنبال پاسخی برای پرسش هایش می‌گشت اما هرچه بیشتر تلاش می‌کرد هیچ راهی برای رسیدن به پاسخ وجود نداشت.
انگار که پایان تمامی آن پرسش ها به بن‌بستی تاریک و ظلمات آور می‌رسید. بن‌بست وهم برانگیزی که موجب فشرده شدن قلب و گرفتگی تنفس می‌شد.

به ناگه رایحه ای بیگانه اما شدیداً آشنا و قدیمی به مشامش رسید. از حرکت ایستاده اخم از ابروانش محو شد. او آن رایحه را می‌شناخت! همانی بود که در عمارت ویلسون هم آن را احساس کرده بود.
قلبش بی‌قرار به تپ و تاپ افتاده سریعا چرخید و نگاهش را در اطراف گرداند.

+این... این بو از کجا نشئت می‌گیره؟؟

رو به محافظش گفت‌.
محافظ نگاهش را به وی داده از دیدگان بی‌قرارش متعجب شد. مگر چه بویی می‌آمد؟!

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora