Chapter 100

253 64 18
                                    

پشت پنجره ایستاده بود و با آرامش همیشگی به محوطه بیرونی چشم دوخته بود

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

پشت پنجره ایستاده بود و با آرامش همیشگی به محوطه بیرونی چشم دوخته بود. لحظاتی می‌شد که سوفیا اتاقش را ترک کرده و سکوت مجدد به آنجا بازگشته بود. 
ذهن او اما پر شده بود از سخنان شاهدخت. زن آلفا آمده بود و عیان ساخته بود همه چیز را. آنکه در این چهار سال چه بلایی بر سر شیائو جان آمده و چه اتفاقاتی افتاده بود. لذا ارباب جوان تنها گوش سپرده بود و سخنی به میان نیاورد. نمی‌دانست به چه دلیل همسر وزیر جنگ، آلفای خود را در مقابل یک شخص بیگانه توجیه می‌کند!
قابل درک نبود.
درها از یکدیگر گشوده و هاشوان وارد شد.

+ارباب اسبتون حاضره.

امگای جوان نگاهش را از محوطه بیرونی گرفته به طرف محافظش چرخید. هاشوان سریعا سر خم کرده اتاق را ترک نمود. ارباب جوان ردای سپید رنگش را از روی شانه های پهنش برداشت و با خونسردی به طرف کمد چوبی لباس هایش قدم نهاد. لحظاتی بعد با پوششی تماماً مشکی از اتاق خارج شده همراه با هاشوان به طرف اصطبل حرکت کرد.

چند قدم مانده به اصطبل و نزدیکی های درهای خروجی، ارباب جوان ایستاد و هاشوان سریعا خود را به اصطبل و اسب ها رسانید.
همان لحظه درها از یکدیگر گشوده و آلفای راهزن کودک در بغل وارد ملک تجاری شد. نگاه آلفا و امگا در آن فضای نسبتاً تاریک درهم گره خورد و جان از حرکت ایستاده لبخند از لبانش گریخت.

سوآن سرش را از روی شانه آلفا برداشت و به همان سمت چرخاند. پدرش بود! کودک به ناگه مضطرب گشت و حلقه دستانش را به دور گردن آلفا تنگ تر نموده خود را بیش از پیش به وی چسباند. کودک چهار ساله به خوبی آگاه بود که پدرش او را از ارتباط داشتن با افراد بیگانه منع ساخته بود.
جان نفس در سینه حبس نمود و وانگ ییبو خیره به او، جمله ای از زبان سوفیا را به خاطر آورد:

"_اون تمام این مدت حافظه‌شو از دست داده بود!"

آلفا بزاق دهانش را فرو خورده با نگاهی دلتنگ قدمی جلو برداشت.

+ییبو…….

ارباب جوان خونسرد نیم نگاهی به پسرکش که خود را درون آغوش فردی بیگانه پنهان کرده زیر چشمی او را می‌نگریست انداخت. 

_وانگ سوآن.

آلفا چنگال تیز بغض را بر گلو احساس نمود. امگای او حتی کودکشان را با نام خانوادگی خود خطاب می‌کرد و هیچ نسبتی به آلفایش نداده بود. 
کودک بلافاصله سر بلند کرد و کاملا به پدرش چشم دوخت.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora