Chapter 26

424 146 25
                                    

سلام
این پارت خدمت شما.
به دلیل اینکه امروز تولدم بود آپ کردم وگرنه قصد آپ نداشتم.

برای این پارت و پارت قبل حد نصاب ووت نذاشتم.
پس ووت فراموش نشه.

******

بعد از دیدن آن صحنه، به اتاقش بازگشت و عصبی همانطور که در تلاش بود فرمون های خشمش را کنترل کند، شمشیرش را از روی میز چوبی برداشت و از اتاق بیرون زد...

...

روز تاج گذاری و ازدواج ولیعهد بالاخره فرا رسیده بود. همهمه بزرگی درون قصر ایجاد شده و همگی در حال آماده سازی برای مراسم بودند.

پادشاهان کشور های همسایه همراه با وزرا و تاجران کشورشان یکی یکی به قصر می‌آمدند و به امپراطور و خاندانش درود می‌فرستادند.

پادشاه با شوقی وصف نشدنی بر روی صندلی مخصوصی که درون حیاط بزرگ قصر گذاشته بودند نشسته بود و به رقاصانی که با هانفوهای زیبا در وسط محوطه در حال رقاصی بودند و سازهای زیبایی که همرا با صدای طبل ها در حال پخش بود گوش سپرده و می‌نگریست.

ملکه، همسر دوم و دو فرزند پادشاه هر کدام در سمتی از او نشسته و با اشتیاق به صحنه مقابلشان چشم دوخته بودند.

مهمانان برای خود از شراب های نابی که فقط در آن کشور پیدا میشد درون جام های طلایی که بر روی میز قرار داده شده بود می‌ریختند. می‌نوشیدند و با یکدیگر خوش و بش می‌کردند.

همگی درون قصر شاد بودند و منتظر آمدن ولیعهد و همسرش بودند.

ییبو در کنار پدرش بر روی صندلی نشسته بود و با چانگ‌یین که آن طرفش نشسته بود خوش و بش میکرد و میخندید.

دلش برای آن فضا و آن افراد و همچنین خنده های از ته دلش تنگ شده بود...

از همه چیز بیشتر، دلش برای چانگ‌یین تنگ شده بود...و الان که فرصت با او بودن را یافته بود دلش نمی‌آمد ثانیه ای از آن دختر جدا شود.

بالاخره پس از دقایقی طبلی مخصوص به صدا درآمد و فردی ورود ولیعهد و همسرش را اعلام کرد.

همگی مهر سکوت بر لب نهاده و با اشتیاقی وصف نشدنی به زوج مقابلشان که به آرامی در کنار هم حرکت میکردند و به سمت بانوی اعظم و همراهانش می‌رفتند چشم دوخته بودند.

ولیعهد و همسرش مقابل بانوی اعظم دربار بر روی زمین زانو زدند و بعد از نوشیدن جامی از شراب های مخصوص و خواندن جمله ای از سمت بانوی اعظم، هر دو از روی زمین برخاستند و مقابل هم قرار گرفتند.

لبخندی به یک دیگر زدند و ولیعهد قدمی جلو گذاشت و دست همسرش را در دست گرفت. همراه باهم از پله ها پایین آمدند و به سمت امپراطور حرکت کردند.

امپراطور با لبخندی که از سر شوق بر لبهایش جای گرفته بود، از روی صندلی اش بلند شد و مقابل پسر و عروسش ایستاد. نگاهی به هر دوی آنها کرد و رو به جمعیت کرد.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora