ارباب زاده جوان با چهرهای درهم چشم گشوده به اطراف نگریست. چند باری پلک زد تا دید تارش را واضح کند و در نهایت به زحمت از حالت خوابیده درآمده و نشست. با این عمل سرش به یکباره تیر کشید و درد کل وجودش را فرا گرفت. یک دستش را به سرش گرفت و دیدگانش را از درد بر هم فشرد. نمیدانست کجاست و متوجه اطرافش نبود.
صدایی او را به خود آورد.+خیلی وقت بود ندیده بودمت خواهرزادهی عزیزم!
امگای جوان چشم گشود و متحیر به شخص مقابلش نگریست. دستش پایین افتاد. او آنجا چه میکرد؟
_ههپنگ؟!
ههپنگ با نیشخندی بر لب اندکی به طرف ییبو خم شد.
+بالاخره بیدار شدی. خیلی منتظرم گذاشتی وانگ ییبو!
ابروان امگا در هم رفت. دلیل آن کار ههپنگ چه بود؟ اصلا برای چه او را به آنجا آورده بود؟؟ نگاهش را به اطراف داد. یک چادر غریبه که بیشک متعلق به آلفای مقابلش بود.
مجدد با اخم به ههپنگ نگریست._چطوری منو آوردی اینجا؟! باز چه نقشهای داری؟؟
نیشخند ههپنگ به پوزخندی مبدل آمد و صاف ایستاده دستانش را به پشت در هم گره زد.
+یادت نمیاد چطوری سر از اینجا در آوردی؟
ییبو گنگ او را نگریست.
ههپنگ با سر اشارهای به بیرون کرد.+بیا داخل!
بلافاصله شخصی وارد چادر شد. چشمان امگای جوان با چیزی که دید متحیر گشاد شد.
_تو…..!
یوبین نیمنگاهی به ییبو انداخته دندانهایش را برهم فشرد.
ههپنگ خندهای سر داده دستش را بر شانه یوبین قرار داد.+مهارت یوبین تو آدم ربایی فوقالعاده شده!
ارباب زاده جوان آن لحظه بود که به یاد آورد زمانی که برای دیدار با پدر از اتاق خارج شده بود، چند قدم بیشتر برنداشته بود که حضور شخصی را پشت سرش حس کرد و بلافاصله که به سمتش چرخید با اصابت شیءای محکم به سرش، بیهوش شده بر زمین افتاد.
ابروان امگا مجدد درهم رفت و فرمونهای خشمش را در فضای چادر آزاد نمود.
ESTÁS LEYENDO
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanficDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...