Chapter 38

234 80 5
                                    

همراه با کوزه‌ شرابی در دست، به آرامی قدم میزد. نگاهش به مقابلش بود اما ذهنش در جای دیگر. به این می‌اندیشید که اگر متوجه صدای امگا نمیشد اکنون چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی بر سر امگای محبوبش آمده بود؟ آن مردک هوسران و ظالم چه قصد شومی در سر می‌پروراند؟ شک نداشت او هم مانند خودش به امگا علاقه پیدا کرده اما از نوعی دیگر. او ییبو را عاشقانه دوست داشت، احساساتش برایش ارزشمند بود، لبخندش برای او حکم بهشت را داشت، از سر به سر گذاشتنش لذت میبرد و او را برای هر حرکتش می‌پرستید.

نمی‌دانست چگونه آنقدر عمیق تغییر کرده. برایش عجیب بود که عشق به فردی باعث میشد تا مرز دیوانگی برود. مگر عشق همین نبود؟ فراهم آوردن خوشی‌ها و راحتیِ معشوق، دلیلی برای خنده‌های زیبایش، مخاطب چشم غره‌های نابش و غرق شدن در چشمان زیبا و به رنگ شبش. آری جنس علاقه‌ای که او نسبت به امگا داشت با تمامی افراد متفاوت بود. عشق و علاقه‌ او به امگا از جنسی لطیف و درخشان بود و دیدگان اطرافیان را از شدت حسادت کور میکرد.

نتوانسته بود آن شب همانند گذشته کمین کرده و در زمان مناسب غارت کند. برایش اهمیتی هم نداشت چرا که به جایش توانسته بود معشوق‌اش را از دستان آلفایی شرور نجات دهد و این به تمام دنیا می‌ارزید و لبخند را بر لبانش می‌نشاند.

اگر آن شب به دنبال یوبین می‌رفتند مشخص نبود می‌توانستند او را گیر بیاندازند یا خیر. به همین دلیل خواسته بود که افرادش به دنبالش نروند. فرصت‌های زیادی برای گیر انداختن او و نشان دادن آن که وانگ ییبو به چه کسی تعلق دارد در اختیار داشت. همانطور که در افکارش سیر میکرد دستی بازویش را گرفته و او را وادار به توقف نمود. متعجب برگشت و نگاهش با نگاه خواهرش تلاقی یافت. کاملا به سمتش چرخید.

+جیه! تو اینجا چیکار میکنی؟ نباید الان توی اتاقت در حال استراحت باشی؟

شوان‌لو خنده‌ای سر داد و دستش را به دور بازوی جان حلقه کرد.

_باید برای اینکه دلم خواست در کنار برادرم باشم و همراه باهاش از قدم زدن لذت ببرم دلیل داشته باشم؟ 

لبخندی بر لبان آلفا جای گرفت و دستش را بر روی دست شوان‌لو که بازویش را گرفته بود قرار داد و آهسته شروع به قدم زدن کرد. ابرویی بالا انداخت.

+نه! البته که نه!

و همین جمله با آن لحن خاص، دلیل بر آن شد که هر دو را به خنده وادار کند.

هر چه می‌گذشت امگای جوان در رابطه با اتفاقات گذشته کنجکاو تر میشد. بزاق دهانش را فرو برد و دستش را بر روی دست پدرش قرار داد.

_مادر تونست اون دختر... یعنی چانگ‌یین رو پیدا کنه؟ 

وانگ سر تکان داده و سپس نگاهش را به دیوار مقابلش داد. بار دیگر در گذشته غرق شد و شروع به تعریف نمود...

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora