Chapter 53

219 77 22
                                    

پیش از آنکه به مقابل در های ورودی اقامتگاه ارباب زاده جوان برسند، ییبو با دیدن دو محافظی که مقابل اقامتگاهش ایستاده بودند سریعا دست جان را از دور کمرش جدا نمود و زودتر از آلفایی که با اخم او را می‌نگریست خودش را به مقابل محافظان رسانیده نگاهش را ب...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

پیش از آنکه به مقابل در های ورودی اقامتگاه ارباب زاده جوان برسند، ییبو با دیدن دو محافظی که مقابل اقامتگاهش ایستاده بودند سریعا دست جان را از دور کمرش جدا نمود و زودتر از آلفایی که با اخم او را می‌نگریست خودش را به مقابل محافظان رسانیده نگاهش را به آنان داد.
دو محافظ احترامی سر دادند.
ییبو نیم نگاهی به پشت سرش که آلفای راهزن با ابروانی در هم ایستاده بود انداخت و رو به محافظین گفت:

_میخوام تنها باشم. برای الان مرخصید!

یکی از محافظین اما به نشانه اعتراض لب گشود:

+ولی ما دستور داریم ازتون در همه زمان محافظت کنیم. نمی تونیم اینجا رو ترک کنیم. کی جواب ارباب رو میده؟

×من!

این آلفای راهزن بود که قدمی جلو برداشته و خود را در این بحث جای داده بود.
محافظ با تردید نگاهش را به جان داد که اندکی فرمون های گرم و دستور دهنده اش را آزاد کرده بود داد.
امگای جوان تک سرفه ای کرده و نگاهش را از آلفای راهزن گرفته به محافظش داد. لبخندی بر لب نشانیده و گفت:

_خودم با پدرم صحبت میکنم. شما هم بهتره این مدت که مرخصید برید و به خانواده هاتون سر بزنید. مطمئنم زمان زیادیه که خونه نرفتین!

ارباب زاده جوان از کودکی مهارت لازم برای اجابت دستوراتش را آموخته و در این مورد نیز از تبحر بالایی برخوردار بود.

جان بی‌ طاقت غرید: کرید؟؟ نشنیدید چی گفت؟؟؟

دو سرباز نیم نگاهی به آلفای راهزن که با ابروانی در هم کنار امگا ایستاده بود و به آن دو می‌نگریست انداختند و سپس تحت تاثیر فرمون های او بزاق دهانشان را فرو خورده مجدد به ارباب زاده جوان نگریستند.

+این لطف شماست که به ما اهمیت میدید ارباب جوان. سپاسگزاریم.

ییبو با لبخند سر تکان داده به آرامی بر روی شانه محافظش دو ضربه کوتاه زد. لب گشود تا چیزی بگوید که دستش سریعا از روی شانه آلفای محافظ توسط آلفای راهزن برداشته شد. اخمی که بر ابروان آلفا جای گرفته بود غلظت گرفته و مجدداً با صدای سرد و خشمگینی غرید:

×برید دیگه!! یه حرفو چند بار باید بهتون بزنه تا بفهمید؟؟

ییبو بلافاصله به سمتش چرخیده بازویش را گرفت.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora