Chapter 21

437 148 9
                                    

هیسی از درد کشید و با خشم به پزشک خیره شد.

+نمیتونی یکم آروم تر کارتو انجام بدی؟

پزشک که تحت تاثیر رایحه و چشمان خشمگین جان قرار گرفته بود آب دهانش را فرو خورد و نگاهش را از او گرفت و خم شد.

_متاسفم

و بعد دوباره با دقت به تمیز کردن زخم جان ادامه داد.

جان نگاهش را از پزشک گرفت و به کریس و ییشینگ که گوشه اتاق و با فاصله از او ایستاده بودند داد.

+خبری از هاشوان نشد؟

کریس نگاهی به ییشینگ کرد و رو به جان به حرف آمد:

~هنوز نه

پوزخندی بر لبانش جای گرفت.

~احتمالا نتونسته امگاهه رو راضی کنه برگرده و دنبالش رفته

جان عصبی نگاهش را از او گرفت و دستانش را مشت کرد.

+لعنتی، گفته بودم هر طور شده اون امگای لجباز رو با خودش برگردونه

در همان لحظه در باز شد و هاشوان همراه با ییبو وارد اتاق شد.

×رئیس ما برگشتیم

جان نگاهش را به هاشوان و بعد ییبو که با اخم به گوشه ای خیره شده بود داد.

+دیر کردین!

هاشوان نگاهی به ییبو کرد و آهی کشید.

×نصفه جون شدم تا تونستم با خودم برش گردونم

زیر لب ادامه داد:

×لعنتی زور سگ داره

اما همه کسانی که درون اتاق بودند این حرفش را شنیدند و جان با پوزخندی بر لب نگاهش را به چهره ییبو دوخت.

ییبو عصبانی به سمت هاشوان چرخید.

_تو حق نداشتی منو برگردونی

نگاهش را به جان داد و انگشتش را به سمتش دراز کرد.

_یه روز این کاراتو تلافی میکنم حالا ببین

و بعد با همان اخم از اتاق خارج شد.

جان تک‌خنده ای کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. انگار هیچ‌گاه قرار نبود رفتار آن امگا عوض شود و کمی عاقلانه تر عمل کند.

ییشینگ سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد.

~حالا چجوری راضیش کردی برگرده؟

هاشوان برای بار دوم در آن شب آهی کشید.

×ازم نخواه اون اتفاق لعنتی رو توضیح بدم

جان نگاهش را به هاشوان داد و کنجکاو چشمانش را ریز کرد.

+مگه چه اتفاقی بینتون افتاد؟

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora