ییبو نیم نگاهی به پارچه سفید رنگ که در حال فشرده شدن مابین انگشتان وانگچن بود انداخت و دستش را گرفت.
_پدر…
وانگچن انگار که از خاطرات گذشته بیرون کشیده شده باشد به سرعت نگاهش را به فرزندش داد.
_لطفا ادامه بدید. بعدش چی شد؟
وانگ مشتش را باز کرده و بار دیگر به حلقه شکسته درون پارچه خیره شد.
+من همون شب به ملاقات امپراطور رفتم و گفتم که مقدار زیادی از مالیات خزانهداری به دستور وزیر جنگ کسر شده.
امگای جوان با این حرف نفس در سینه حبس کرد. وانگ بیآنکه نگاهی به وی بیاندازد ادامه داد:
+ایشون اولش شوکه شدن و بعد با عصبانیت فرمان دستگیری وزیر جنگ رو صادر کردن. وزیر زودتر از این اتهام باخبر شده و قبل از اینکه گارد سلطنتی به اقامتگاهش برسن اونجا رو ترک کرده بود. برام جای سوال بود که چرا فرار کرده؟ میتونست ناروا بودن اون اتهام رو ثابت کنه ولی این کار رو نکرد و به جاش با تمام اعضای خانوادهش قصر رو ترک کرد. امپراطور که متوجه این خبر شد به من دستور داد که همراه با فرماندهی ارتش به دنبالشون بریم و پیداشون کنیم اما هر جا رو گشتیم نبودن تا زمانی که دختر بچهی کوچیکی رو زیر بوتههای علف در جنگل پیدا کردیم. اون دختر امگا فرزند وزیر جنگ بود. دوست و همبازی تو!
اخمی بر پیشانی ییبو جای گرفت. آن دختر… دوست و همبازی کودکیاش در قصر… اما او که دوستی در قصر نداشت که فرزند وزیر جنگ باشد. ناگهان جرقهای در ذهنش زده شد. نه! این امکان نداشت! شوکه لب به سخن گشود:
_من..منظورتون از دوست و همبازی کودکیم… چانگیینه؟
وانگ نگاهش را به ییبو داد و آهسته سرش را به نشانه بله تکان داد. امگا نفسش را به بیرون منتقل نمود و بزاق دهانش را به اجبار فرو خورد.
_خب… بعدش… بعدش چه اتفاقی افتاد؟
+ما اون دختر رو به قصر برگردوندیم و من یک راست به طرف خونهی خودمون رفتم. تو و لین شی خواب بودید پس مجبور شدم اول مادرت رو بیدار کنم. عصبی بودم و نمیدونستم دارم چیکار میکنم. داد کشیدم و اون رو با ترس از خواب بیدار کردم. مطمئن بودم مادرت از جایی که دوستش همراه با وزیر و پسرشون که سرنوشت شومی به همراه داشت رفته خبر داره. لین شی به قدری ترسیده و هول شده بود که هیچ کلمهای به زبون نمیاورد. توی چشمهاش ترس و بهت رو میتونستم ببینم. احتمالا اون هم از فرار کردن دوستش خبر نداشت اما نه! یک چیز این وسط درست نبود و من رو به شک و تردید نسبت به مادرت انداخت. هول شده بود و نگاهش رو از من میدزدید. عصبی تر شدم. میخواستم به سمتش برم اما سربازی پشت در صدام زد. بیخیالش شدم و از خونه بیرون رفتم. تصمیم گرفتم حالا که لین شی چیزی بهم نمیگه خودم برم و اونها رو پیدا کنم. چند تا دیگه از مناطق های نزدیک به قصر رو گشتیم اما خبری ازشون نبود. دوباره به خونه برگشتم. این بار میخواستم لین شی رو تهدید به مرگ کنم تا جای دوستش و وزیر جنگ رو بهم بگه. اگه اونها نابود نمیشدن کشور به جاشون نابود میشد! به خونه برگشتم اما مادرت اونجا نبود. تو بیدار شده بودی و گوشهای با ترس در حال گریه کردن بودی و این اعصابم رو بیشتر بهم میریخت. نمیدونستم مادرت کجا رفته اما حدسش کار سختی نبود. باید تا اومدنش به خونه صبر میکردم و بعد همه چیز تموم میشد.
DU LIEST GERADE
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...