پس از طی نمودن راهی و گذشتن از غار مخفی، به ملک رسیده و مقابل اتاق وانگچن از حرکت باز ایستادند. ییبو نگاهی به وانگ انداخت.
+پدر...
وانگ به طرفش چرخید و لب به سخن گشود:
_باید تنها باهات حرف بزنم. بقیه رو بفرست برن.
ییبو نیم نگاهی به جان و افرادش که با فاصلهای اندک پشت سر آنها ایستاده بودند انداخت. آلفا سوالی به او چشم دوخت. امگا لبانش را به آرامی بر روی هم فشرد و سری به نشانه موافقت با پدرش تکان داد. اگر قرار بود حقیقت را آنگونه بشنود حاضر به انجام هرکاری بود.
به طرف جان قدم نهاد و مقابلش ایستاد. آلفا هنوز هم منتظر در چشمانش خیره بود._پدرم میخواد تنها باهام صحبت کنه. لطفا شما برگردید به اقامتگاههاتون.
جان شانهای بالا انداخت و در همان حال دست به سینه شد.
+تو که میدونی هر جا بری منم میام. هر جا باشی منم هستم.
سرش را اندکی نزدیک برده و همانطور که متقابلا در چشمان امگا خیره بود بازیگوشانه زمزمه کرد:
+یادت که نرفته همین چند دقیقه پیش خودت ازم خواستی که...
اما با قرار گرفتن دست امگا بر روی لبانش، کلامش نصفه ماند. لبخندی از این عمل امگا بر لبانش جای گرفت و بوسه ریزی به کف دستش هدیه داد. ییبو بزاق دهانش را فرو خورده و به سرعت دستش را از روی لبهای آلفا برداشت.
_منظورم رو اشتباه متوجه شدی. وقتایی که تو ملک هستم جای نگرانیای نیست پس نیازی نیست هر جا میرم باهام بیای.
اخمی محو بر پیشانی آلفا جای گرفت.
+اما امروز چون تنهات گذاشتم این اتفاق افتاد. پس جای اعتراض باقی نمیمونه و من سر حرفم هستم!
ییبو نگاهش را بین هر دو گوی مشکی مقابلش گرداند و در نهایت شکست خورده آهی کشید. نگاهش را از آلفا گرفته و به اتاق پدرش داد که اکنون در آنجا به انتظارش نشسته بود. نیشخندی بر لبان آلفا نقش بست و قدمی جلو نهاد.
+کم آوردی؟ آره؟
امگا به سرعت سر چرخاند و نگاه تیزی نثارش کرد و همین سبب بر آن شد که آلفا دهانش را بسته و همان یک قدمی که جلو آمده بود را به عقب برگردد. سرفهای مصلحتی سر داد و نگاهش را از امگا گرفت. دستی به یقه لباسش کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+باشه پس ما میریم.
و پس از انداختن نیم نگاهی به امگا که هنوز هم به او خیره بود، پوزخند کم رنگی زده و برگشت همراه با افرادش آن مکان را به مقصد اتاقش ترک نمود. لبخندی بر لبان ییبو جای گرفت و ذهنش بیاراده نخستین بار از آشنایی با آن راهزن کوهستانی را یادآور شد. کلکل های همیشگی و کودکانهشان دو ماهی بود که کمتر شده و جایش را به رفتارهای عاقلانه همراه با عشق و محبت داده بود و او را به شدت دلتنگ گذشته کرده بود.
آهی در دل کشید و چرخید و به طرف اتاق پدرش حرکت کرد. در را گشود و گام به درون نهاد. نگاهش را چرخاند و پدرش را در حالی که بر روی تشکچهای بر زمین نشسته و مشغول بررسی نوشتههایی بر روی کاغذ های پارچهای بود دید. هم زمان وانگچن سر بلند کرده و به او نگریست. نفس عمیقی کشید و لب به سخن گشود:
+بیا اینجا ییبو. باید چیزی رو بهت نشون بدم. وقتش رسیده که یه چیزهایی رو بدونی.
ییبو کنجکاو در را بست و به طرف پدرش گام نهاد. مقابلش بر روی زمین نشست و نگاه متعجب و مشتاقش را به کاغذ های پارچه ای دوخت. بیاراده دستش را به سمت یکی از آنها برد اما وانگ به سرعت مانع شده و مچش را گرفت. ییبو سر بلند کرد و به او نگریست.
+باید قبل از خوندن این نامهها چیزی رو بهت نشون بدم.
سپس در مقابل چشمان متعجب ییبو از جای برخاسته و به طرف صندوقچه کوچکی که کمی آنطرف تر بود رفت. پس از اندکی مکث، صندوقچه را برداشته و به سمت ییبو آمد. بار دیگر بر روی تشکچه نشست و صندوق را بر روی زمین مقابل هر دویشان قرار داد.
امگا کنجکاو تر از قبل نگاهش را به صندوقچه داد. ابروهایش بالا پرید._پدر... این...
آن صندوقچه را میشناخت. متعجب و پر سوال به وانگچن نگریست و منتظر پاسخی از او شد. وانگ نگاهش را از ییبو گرفت و پس از کشیدن نفسی عمیق، دستش را به سمت صندوقچه برد و درش را باز نمود. از درون آن پارچهای سفید رنگ و تا شده بیرون آورد و در صندوقچه را بست.
امگا چند باری پلک زد و کمی خود را جلو کشید تا اشتیاقش از بابت دیدن چیزی که درون پارچه بود را به پدرش نشان دهد. وانگچن با دستانی لرزان آهسته شروع به باز کردن پارچه کرد. از برملا کردن حقیقت به گونهای مضطرب بود. نمیدانست واکنش فرزندش از شنیدن آنها چه بود و این عمل او را بیش از پیش آشفته میساخت.
بالاخره پارچه باز شده و شیء ای حلقه مانند به رنگ سبز و شکسته بر رویش نمایان شد. اخمی کم رنگ از سر تعجب پیشانی امگای جوان را پوشاند.
_این.. چرا شکسته؟ پس نصفه دیگهش کجاست؟ اصلا برای کیه؟
و سپس نگاهش را به پدرش داد. وانگچن انگشت لرزانش را به آرامی بر روی حلقهای که فقط نیمی از آن را در اختیار داشت کشید و ریههایش را از هوای اطراف پر کرد.
+پسرم این شیء متعلق به... مادرته!
.
.
******************
دوستان تیزر فصل دوم سرنوشت رو توی بردم آپ کردم.
دیدید؟
خوندید؟
چه احساسی بهتون دست داد؟
لطف کنید توی برد و در کامنتهای تیزر بهم بگید چرا که مشتاقم نظر و احساستون رو در رابطه با آیندهای نه چندان دور در فصل دوم بدونم.
ESTÁS LEYENDO
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanficDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...