Chapter 102

307 64 17
                                    

برخورد انوار بی‌جان و طلایی رنگ پادشاه فلک به درون اتاق و نیز اصابتش با دیدگان بسته آلفا، موجب شد تا وی با اخمی بر پیشانی پلک هایش را از یکدیگر فاصله دهد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

برخورد انوار بی‌جان و طلایی رنگ پادشاه فلک به درون اتاق و نیز اصابتش با دیدگان بسته آلفا، موجب شد تا وی با اخمی بر پیشانی پلک هایش را از یکدیگر فاصله دهد. چند باری پلک زد تا دیدش را از خوابیدن طولانی مدت واضح کند. گردنش را بلند کرد و با همان اخم کمرنگ به اطراف نگریست. درون اتاقی که به خودش تعلق گرفته بود قرار داشت. 

چه زمانی به آنجا آمده بود؟ وی بر روی تخت به حالت نشسته درآمد و بلافاصله دردی از عمق جان در سرش پیچید. چهره اش درهم رفت و دست بر سرش نهاد. 
درهای اتاق از یکدیگر گشوده شدند. سوفیا سینی در دست وارد شده مستقیم به طرفش گام برداشت.

+بیداری شدی!

آلفا دستش را پایین انداخت و سر بلند کرده نگاهش را به همسرش دوخت. سوفیا سینی حاوی کاسه جوشانده را بر لبه تخت قرار داد و با ته مانده نگرانی به چهره آلفای راهزن نگریست. نفس جان برید هنگامی که اتفاقات شب گذشته را به خاطر آورد.

"فلش بک:"

_تو عاشقم نیستی.

قلب ضعیف و ناتوان آلفا به درون آتشفشانی در حال انفجار سقوط کرد و او واضحاً صدای سوختن و از هم گسیخته شدنش را شنید. 
اهریمن به مانند همیشه در آن چهار سال، مجدد با خونسردی بر تخت سرد و عظیم سلطنتی خود نشست و ارباب جوان نگاه تاریکش را از آلفا گرفته خود را از آغوشش خارج نمود. وی پشت به جان کرد و با آرامشی که به درونش راه یافته بود، دیده برهم نهاده گام به درون سیاه چاله عمیق و غرق شده در سکوتش نهاد.

آلفای راهزن در آن تاریکی خیره به امگایش ماند. سوزش قلب سوخته اش چنان زیاد بود که چون سدی عظیم در مقابل راه تنفسش ایستادگی می‌کرد. نفسش تنها از شکافی ریز در گوشه ای از آن سد به بیرون درز می‌یافت. 

آسمان رعدی زد. نور سپید گامی بلند به درون اتاق برداشت و فضای تاریک لحظه ای با حضورش روشن شد. جان پلکی زد. آهسته…. خاموش…. نگاهش را از ارباب جوان گرفت و در تخت به حالت نشسته در آمد. برخاست و در سکوت خم شده لباس های بلندش را از روی زمین برداشت. وی چنان آهسته نفس می‌کشید که گویی قصد نداشت شکاف سدی را که مقابلش بود درهم بشکند. 

لباس ها پوشیده شد و کمربند پارچه ای با آرامش خود را به دور کمر آلفا حلقه کرد لذا با سستی بسته شد. انگار جانی در بدن نداشت….. انگار کالبدی بود که با خستگی در راه بی‌پایان مرگ قدم برمی‌داشت….. دستانش پایین افتاد و سر چرخانده در آن تاریکی باری دیگر به قامت ارباب جوان نگریست. 

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora