Chapter 12

515 171 20
                                    

ییبو به سمت شوان‌لو رفت، خم شد و با آرامش نبضش را گرفت. اکنون هر چهار نفر با نگاهی منتظر و نگران به او خیره بودند. 

چشمانش گشاد شد.

_این…

جان به سرعت از جایش برخاست. 

+چی شده؟! تونستی بیماریشو تشخیص بدی؟؟

ییبو برگشت و به آن سه نفر که پشت سرش بودند اشاره کرد که بیرون بایستند. ییشینگ بدون مخالفتی بیرون رفت اما هاشوان و کریس با انداختن نگاه کجی به ییبو، از اتاق خارج شدند.

ییبو آب دهانش را قورت داد و به جان نگاه کرد.

_سارس…

وقتی که نگاه ترسیده و منتظر جان را دید ادامه داد:

_اون به بیماری ای به اسم سارس مبتلاست.

چشمان جان گشاد شد. با صدای لرزانی همانطور که به ییبو خیره بود زمزمه کرد:

+این…این چطور ممکنه…

_چند وقته که بیماره؟

+فکر کنم...فکر کنم حدود یه ماه

ییبو لب هایش را روی هم فشرد و قدمی جلو گذاشت.

_یه ماهه خواهرت بیماره و تو هیچ کاری براش نکردی؟ 

دستش را به سرش گرفت.

_آه واقعا برات متاسفم. مطمئنم بی‌احساس تر از تو هیچ جا پیدا نمیشه

چشم غره ای نثارش کرد و دوباره به طرف شوان‌لو برگشت‌. برای چک کردن طبش دستش را روی پیشانی اش گذاشت، از داغی بیش از حدش هینی کشید و سریع دستش را برداشت. 

جان قدمی جلو گذاشت.

+نجاتش بده

ییبو همانطور که با نگرانی به چهره رنگ پریده و بیهوش شوان‌لو نگاه میکرد لب گشود:

_به چند تا گیاه دارویی احتیاج دارم

به سمت جان برگشت.

_یه تپه ای رو میشناسم که گیاهای دارویی مورد نیازم اونجا رشد میکنن

جان امیدوارانه به حرف آمد:

+خب پس بگو اون تپه کجاست تا به یکی از افراد بگم بره و گیاه های مورد نیازت رو برات بیاره

ییبو سرش را به نشانه مخالفت تکان داد.

_شناسایی اون گیاهای دارویی کار هر کسی نیست. خودم باید برم

جان جلوتر آمد و رو به روی ییبو ایستاد. در چشمانش خیره شد.

+ولی من این اجازه رو بهت نمیدم. الان توی دوره هیتتی و همچنین باید اینجا بمونی و مراقب خواهرم باشی

ییبو با این حرف او، ابروهایش را در هم کشید.

_ینی چی که چون هیتم شروع شده نمیتونم هیچ کاری بکنم؟! چرا داری منو از انجام این کار منع میکنی؟ واقعا نمیفهمم. اصلا به تو چه ربطی داره؟

جان بازوهایش را گرفت و متقابلا اخمی کرد.

+چون توعه لعنتی الان توی شرایط حساسی هستی و من میترسم این رایحه لعنتی تر از خودت باعث بشه اون بیرون آلفاها برات دندون تیز کنن و صدمه ببینی. نمیتونم بذارم اتفاقی برات بیوفته، نه تا وقتی که تحویل پدر دادم

ییبو غمگین در چشمان خشمگین و نگران جان خیره شد.

_اگه میخوای خواهرت زنده بمونه باید بذاری خودم برای پیدا کردن داروها برم

کلافه نفسش را بیرون داد.

_هیچ اتفاقی واسم نمیوفته. نگران نباش تو به پولی که میخوای خواهی رسید

یک تای ابرویش را بالا انداخت.

_درضمن مهارتای رزمیم رو هم که خودت دیدی!

جان باز هم قانع نشد اما چند ثانیه بعد با تردید به حرف آمد:

+پس اگه میخوای بذارم خودت بری باید دوتا از افراد رو هم همراهت ببری 

ییبو چشم غره ای نثارش کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.

بعد از رفتن ییبو، جان نگاهش را از خروجی اتاق گرفت و به سمت خواهرش رفت. کنار تختش بر روی زمین نشست و دوباره دستش را گرفت.

+جیه لطفا یکم دیگه تحمل کن، قول میدم زود خوب بشی...

.

.

.

بعد از طی کردن راه زیادی، بالاخره به تپه مورد نظرش رسید. به سرعت قدم هایش افزود و با پیدا کردن گیاهان دارویی که لازم داشت با لبخندی بر لب به سمتشان رفت.

چند دقیقه گذشته بود که صدایی از پشت سرش شنید. با کنجکاوی برگشت که عامل آن صدا را ببیند اما با دیدن جسم های بیهوش دو محافظی که کمی آن طرف تر بر روی زمین افتاده بودند هینی کشید و ترسیده از جایش برخاست. 
همه چیز در عرض چند ثانیه کوتاه اتفاق افتاد و لحظه ای بعد با برخورد جسم سنگینی به سرش، چشمانش سیاهی رفت و بر روی زمین افتاد.

یکی از افراد جان بعد از چند دقیقه به هوش آمد. به سرعت بلند شد و با عجله شروع به دویدن کرد تا خودش را به رئیسش برساند. 
نفس زنان و مضطرب به سمت هاشوان رفت.

*رئیس...رئیس کجاست؟؟؟

هاشوان متعجب از سر و وضعش لب گشود:

×هنوز داخل اتاقه… ببینم چه اتفاقی افتاده؟ 

نگاهش را به اطراف داد و اخمی کرد.

×اون امگا کو؟!

محافظ بدون جواب دادن به سوال هاشوان به سرعت خودش را به اتاق شوان‌لو رساند و بدون اجازه در را باز کرد. با شتاب داخل شد و با صدای لرزانی رو به جان به حرف آمد:

*رئیس اون امگا رو بردن!!!

جان به سرعت از جایش بلند شد.

+چی؟؟!

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora