خبر وفات وانگچن به گوش وانگ جیانلی نیز رسید.
وی از شنیدن چنین خبری وجودش از شوق لبریز گشته خنده بلندی سر داد.+بالاخره مانع اصلی رسیدنم به مقام پادشاهی از بین رفت! میبینی یوبین؟؟ انگار خدایان اون روی خوبشونو بهم نشون دادن!
یوبین با پوزخندی بر لب قوری طلا را از روی میز برداشته و به نشانه تبریک خم شده درون فنجان وانگ جیانلی شراب ریخت.
_بهت تبریک میگم. مثل اینکه خوش اقبالی در انتظارمونه!
وانگ جیانلی با شوق خندید و شرابش را یک نفس سر کشیده اینبار او فنجان های جفتشان را از شراب پر نمود.
+پس به افتخار این خوش اقبالی باید باهام بنوشی!
یوبین سر تکان داده فنجانش را متقابلا بلند کرد و سپس هر دو شراب درون فنجان را سر کشیدند. یوبین فنجان طلا را بر میز قرار داده نگاهش را به چهره مغرور و پر شوق وانگ جیانلی دوخت. مدتی میشد که سوالی در ذهنش جولان داده او را رها نمینمود.
_من هنوزم موضوعی رو در رابطه با تو نمیدونم.
جیانلی نیز به وی نگریسته تک ابرویی بالا انداخت.
+بپرس. ما خیلی وقته باهم متحد شدیم. سوالت هرچی باشه بهش جواب میدم!
یوبین مستقیم و بیمقدمه به اصل مطلب اشاره نمود.
_دلیلت از اینهمه دشمنی با وانگچن، اعضای خانوادهش و تصرف ملکش چیه؟! هیچوقت تا حالا بهم نگفتی برای چی آلفایی که وانگ ییبو عاشقش بود رو به خارجیا فروختی و زندگیش رو سیاه کردی!
لبخند از لبان وانگ جیانلی رخت بست و سکوت پیشه نموده نگاهش را از یوبین گرفت. مجدد برای خود شراب ریخت. سپس همانطور خیره به شراب درون فنجان به سخن آمد:
+قضیهش طولانیه و به سال ها پیش برمیگرده. اون زمان که من فقط بیست سال داشتم........
(فلش بک_پانزده سال قبل):
تمامی سربازان و نگهبانان درون حیاط عظیم ملک تجاری وانگ به دور هیزم ها و چوب های بزرگی که با هدف بستن خیانتکاران و دشمنان بر رویشان به مانند شیءای مستطیلی شکل ساخته شده بودند گرد هم آمده و به انتظار ورود ارباب ملک به حیاط، سکوت پیشه کرده بودند.
YOU ARE READING
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...