وانگچن مضطرب در حیاط عمارتش قدم میزد. دو روزی میشد که به دنبال پیدا کردن ییبو آدم هایش را مامور کرده بود اما هنوز هیچ خبری از آنها نشده بود و این آشفتگی درونش را بیشتر میکرد.
خدمتکارش که مرد مسنی بود با عجله خودش را به او رساند.
~ارباب سربازا برگشتن
وانگچن امیدوارانه به طرفش برگشت.
_بگو هر چه زودتر بیان اینجا
مرد مسن چشمی گفت و به دنبال سرباز ها به راه افتاد.
با دیدن آنها با عجله به سمتشان رفت.
_خب چی شد؟ تونستین پیداش کنین؟
هر سه نفر با شرمندگی سرشان را پایین انداختند.
*متاسفیم ارباب. هرچی گشتیم نتونستیم اثری از ارباب جوان پیدا کنیم، انگار غیب شدن
وانگچن چشمانش را بست و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد.
_شما بیعرضه ها…
هر سه سرباز با ترس جلویش زانو زدند.
*ارباب لطفا ما رو ببخشید، قول میدیم ایشونو هر جا که باشن براتون پیدا کنیم
_نیازی نیست، ایندفعه خودم شخصا دنبالش میگردم. بیشتر از این دیگه نمیتونم دست رو دست بذارم
و بعد به سمت اتاقش رفت.
.
.
.
با احساس سردی چیزی بر روی صورتش چشمانش را باز کرد. سرش را کمی کج کرد و خدمتکارش را در کنارش دید. به آرامی و با تن صدای پایینی لب گشود:
_لینگ!
لینگ که متوجه بیدار شدن او شد لبخندی زد و با خوشحالی پارچه ای که در دست داشت را بر روی زمین گذاشت و دست ییبو را گرفت.
~ارباب جوان شما بیدار شدین!
ییبو با گیجی و چشمانی که هنوز به طور کامل باز نشده بود نگاهش را به اطراف داد و دستی که آزاد بود را بالا آورد و بر روی سرش گذاشت.
_ما کجاییم؟ برای چی من انقدر تب دارم؟!
لینگ سرش را پایین انداخت.
~مثل اینکه از دیشب دوره هیتتون شروع شده...
چشمان ییبو با این حرف گشاد شد، تمام کار های شب قبل با سرعت و یکی یکی از جلوی چشمان ترسیده اش رد میشد. تازه به یاد آورد که دیشب چه اتفاقی افتاد.
به سرعت از جایش بلند شد و نشست، لینگ متعجب دست ییبو را در دست خود فشرد.
~ارباب چی شده؟!
CZYTASZ
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...