Chapter 10

564 177 23
                                    

وانگ‌چن مضطرب در حیاط عمارتش قدم میزد. دو روزی میشد که به دنبال پیدا کردن ییبو آدم هایش را مامور کرده بود اما هنوز هیچ خبری از آنها نشده بود و این آشفتگی درونش را بیشتر میکرد. 

خدمتکارش که مرد مسنی بود با عجله خودش را به او رساند.

~ارباب سربازا برگشتن

وانگ‌چن امیدوارانه به طرفش برگشت.

_بگو هر چه زودتر بیان اینجا

مرد مسن چشمی گفت و به دنبال سرباز ها به راه افتاد. 

با دیدن آنها با عجله به سمتشان رفت.

_خب چی شد؟ تونستین پیداش کنین؟

هر سه نفر با شرمندگی سرشان را پایین انداختند. 

*متاسفیم ارباب. هرچی گشتیم نتونستیم اثری از ارباب جوان پیدا کنیم، انگار غیب شدن

وانگ‌چن چشمانش را بست و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد.

_شما بی‌عرضه ها…

هر سه سرباز با ترس جلویش زانو زدند.

*ارباب لطفا ما رو ببخشید، قول میدیم ایشونو هر جا که باشن براتون پیدا کنیم

_نیازی نیست، ایندفعه خودم شخصا دنبالش میگردم. بیشتر از این دیگه نمیتونم دست رو دست بذارم

و بعد به سمت اتاقش رفت.

.

.

.

با احساس سردی چیزی بر روی صورتش چشمانش را باز کرد. سرش را کمی کج کرد و خدمتکارش را در کنارش دید. به آرامی و با تن صدای پایینی لب گشود:

_لینگ!

لینگ که متوجه بیدار شدن او شد لبخندی زد و با خوشحالی پارچه ای که در دست داشت را بر روی زمین گذاشت و دست ییبو را گرفت.

~ارباب جوان شما بیدار شدین!

ییبو با گیجی و چشمانی که هنوز به طور کامل باز نشده بود نگاهش را به اطراف داد و دستی که آزاد بود را بالا آورد و بر روی سرش گذاشت.

_ما کجاییم؟ برای چی من انقدر تب دارم؟!

لینگ سرش را پایین انداخت.

~مثل اینکه از دیشب دوره هیتتون شروع شده...

چشمان ییبو با این حرف گشاد شد، تمام کار های شب قبل با سرعت و یکی یکی از جلوی چشمان ترسیده اش رد میشد. تازه به یاد آورد که دیشب چه اتفاقی افتاد. 

به سرعت از جایش بلند شد و نشست، لینگ متعجب دست ییبو را در دست خود فشرد.

~ارباب چی شده؟! 

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz