Chapter 90

192 64 32
                                    

ساعاتی از انتصاب مقام پر اهمیت "وزیر جنگ" به آلفای راهزن می‌گذشت

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

ساعاتی از انتصاب مقام پر اهمیت "وزیر جنگ" به آلفای راهزن می‌گذشت. وی همراه با سوفیا به اقامتگاه مشترکشان بازگشته بود و با دستانی از پشت گره خورده درهم، در کنار پنجره بزرگ و قدی اتاق ایستاده و نگاهش را به آسمان پر شده از ابر دوخته بود. 
فلک به رنگ تیره درآمده بود و قصد گریستن داشت.

سوفیا نگاهش را از قامت رشید همسرش گرفته به طرف میز بزرگی که در گوشه اتاق جای گرفته بود گام نهاد و سپس درون دو فنجان برای هردو نفرشان از شراب ناب و کمیاب انگلستان ریخته او نیز به سمت پنجره و آلفای راهزن رفت.
در کنار وی ایستاد و نگاهش را بر نیمرخ غرق در تفکر آلفا دوخت.

_بابت انتصاب چنین مقام مهمی، بهت تبریک میگم شان! 

آلفای راهزن نگاهش را از آسمان گرفته به دختر داد. از زمانی که واژه "وزیر جنگ" را شنیده بود احساس عجیبی سرتاپایش را درون خود اسیر کرده و انگار که قصد داشت مطلب پر اهمیتی را به وی یادآور شود. چه مطلبی بود نمی‌دانست. تنها چیزی که آلفای راهزن در آن زمان می‌دانست آشنا بودن واژه "وزیر جنگ" بود. احساس نزدیکی و همزمان پر غم و اندوهی نسبت به چنین مقامی داشت و به نظر می‌آمد با آن عجین شده بود!

سوالات بسیاری در رابطه با آن بی‌صبرانه در ذهنش جولان می‌داد.
این احساس از کجا می‌آمد؟
این لقب را از کجا شنیده بود؟
چگونه شنیده بود؟
به کدامین دلیل آنقدر آشنا به نظر می‌آمد؟!

پلکی زده فنجانی که سوفیا به طرفش گرفته بود را پذیرفت و با نگاه بر شراب داخل فنجان، احساسات حقیقی اش را بر زبان جاری ساخت. او در این دو ماه چنان با دختر آلفا احساس راحتی می‌کرد که بی‌قیدانه و بدون ترس از قضاوت شدن، همه چیز را مقابلش عیان می‌ساخت.

+گیج شدم…. خیلی خیلی زیاد گیج شدم…. نمی‌دونم…. نمی‌فهمم…. توی این دو ماه مدام دارم احساساتی رو تجربه می‌کنم که خبری از منشاشون ندارم…. اونقدر این چند وقت قلبم به طرز عجیبی به درد اومده که هرچقدر سعی کردم بازم نتونستم بفهمم چه مرگشه. گرگم مدام بی‌قراری می‌کنه و احوالاتمو به هم می‌ریزه. احساس می‌کنم….. احساس می‌کنم یه چیزی این وسط کمه….. انگار قلبم و گرگم می‌خوان یه مطلب مهمی رو بهم بگن ولی نمیتونن…. و من نمیتونم بفهمم که اون مطلب چیه……

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ