چهار سال بعد….
تاجر مسن خنده بلندی سر داده پیاله شرابش را از روی میز برداشت و به طرف ارباب جوان گرفت.
+به امید دیداری مجدد!
ارباب جوان در سکوت متقابلا پیاله اش را برداشته او نیز پیاله را به طرف تاجر گرفت. وی پس از سال ها تجربه در تجارت، از چاپلوسی های طرفین از بابت داد و ستد آگاهی داشت و معنای پنهان شده در جمله تاجر را میفهمید.
شراب را یک نفس سر کشیدند و همان لحظه خدمتکار تاجر سراسیمه وارد اتاق شده تعظیمی سر داد:_قربان انبار تجهیزات و آذوقه آتیش گرفته!!
تاجر مسن با شوک بلافاصله از روی زمین برخاست.
+چی...چی گفتی؟؟
ارباب جوان با خونسردی پیاله اش را بر روی میز برگرداند و سپس از گوشه چشم نیم نگاهی به خدمتکار انداخت.
خدمتکار با نگون بختی بر روی زمین زانو زد._لطفا منو بکشید!
تاجر مسن با وحشت بیتوجه به مهمان شریفی که داشت از اتاق خارج شد. خدمتکار برخاسته پشت سر تاجر راهی شد.
ارباب جوان پلکی زده آهسته از جای برخاست و دستش را به پشتش نهاده او نیز با خونسردی از اتاق خارج شد.
با پیچیدنِ خبر آتش سوزی در حیاط عمارت آشوب به پا شده بود. بلافاصله هاشوان در کنار امگا قرار گرفت.+ارباب!
وانگ ییبو بیآنکه نظری به وی بیاندازد شروع به گام برداشتن به طرف مکان آتش سوزی کرد و سپس به آرامی سخن گفت:
_عامل این کار؟
هاشوان ابرو درهم کشیده دندان هایش را برهم فشرد: نقابِ سیاه!
ارباب جوان از حرکت ایستاد و به طرفش چرخید. آلفا تحت تاثیر آن نگاه سرد و خیره، بزاق دهانش را فرو خورده دستانش را مشت نمود.
+دنبالشون رفتم ولی…..
سریعا دست در یقه کرده تکه پارچه مشکی رنگی درآورد و مقابل ارباب جوان گرفت.
+فقط تونستم همینو گیر بیارم!
ییبو از گوشه چشم نیم نگاهی به پارچه انداخت و بیحرف چرخیده به راهش ادامه داد. هاشوان تکه پارچه را سریعا در یقه برگرداند و با فشردن شمشیر درون دستش به دنبال اربابش راهی شد.
امگای جوان همانگونه که با صلابت و خونسردی رو به جلو قدم برمیداشت محافظش را مخاطب قرار داد:
YOU ARE READING
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...