Chapter 36

261 91 10
                                    

ییبو متعجب از چیزی که شنیده بود سر بلند کرده و نگاهش را به پدرش داد. وانگ‌چن همانطور که ذهنش در خاطرات گذشته سیر می‌کرد آهسته ادامه داد:

+این حلقه هدیه‌ی پدربزرگم به پدرمه و هدیه‌ی پدرم به من. من هم زمانی که قصد داشتم ازدواج کنم تصمیم گرفتم این رو به مادرت هدیه بدم. اون زمان مادرت انقدر از دیدن این حلقه خوشحال شد که به سرعت درخواست ازدواجم رو قبول کرد.

لبخندی کوچک بر لبانش جای گرفت. انگار که خاطرات برایش زنده شده و اکنون در همان زمان، همان مکان و در کنار همان آدم ها قرار داشت. ییبو کنجکاو تر از قبل ساکت نشسته و به پدرش می‌نگریست که خودش جای دیگری بود و ذهنش در جای دیگر.
وانگ بار دیگر رشته‌ی کلامش را ادامه داد:

+اون زمان من یک خزانه‌دار ناچیز بودم و حتی این ملک رو هم نداشتم، اما مادرت اونقدر عاشقم بود که با همین حلقه‌ی ساده قبول کرد که همسرم بشه. دو سال گذشت و ما زندگی خوبی در کنار هم داشتیم. یک روز توی بازار لین شی رو با یکی از دوستاش دیدم. اولش برام عجیب بود اون زن که هیچوقت در رابطه با کسی به من چیزی نگفته بود اما الان داشت با یک زن هم سن و سال خودش می‌خندید و توی اون شلوغی قدم میزد. من اون زمان به خواست امپراطور پا به بازاری که نزدیک به قصر بود گذاشتم تا وضعیت مردم رو جویا بشم. از درآمد ها و خرید و فروشی که صورت می‌گرفت اطلاعات جذب کنم و اون اطلاعات رو به خواجه‌ی مخصوص به امپراطور برسونم. دست خودم نبود اما احساس خوبی به رابطه لین شی و دوستش نداشتم. با مرور زمان سعی می‌کردم این احساسم رو سرکوب کنم تا وقتی که تو به دنیا اومدی.

لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود پررنگ شد و نگاهش را به تک فرزندش داد. دستش را بالا آورده و گیسوان بلند و مشکینش را که بر روی شانه‌ها و تا کمرش ریخته بود نوازش کند. ییبو چند باری پلک زد و لب گشود:

_خب… بعد که من به دنیا اومدم چه اتفاقی افتاد پدر؟

کنجکاوی در رابطه با گذشته به وی اجازه نمیداد که به نوازش های پدرانه‌ی وانگ‌چن واکنشی نشان دهد. وانگ دستش را پایین آورد و نگاهش را بار دیگر به حلقه‌ی شکسته شده درون پارچه داد.

+یک سال بعد از اینکه تو به دنیا اومدی من از لین شی شنیدم که دوستش هم حامله شده و چند ماه بعد یک دختر کوچیک به دنیا آورد. من با مادرت کاری نداشتم و به خودم این اجازه رو نمی‌دادم که توی رابطه‌ی دوستانه‌ش دخالت کنم. به مرور زمان و بزرگ شدنت، با اون دختر دوست و همبازی شدی. یک سال طول کشید که متوجه بشم دوست مادرت و همچنین دخترش همسر و فرزند وزیر جنگ هستن! من در رابطه با زندگی و گذشته‌‌ی وزیر تحقیق کردم و به سختی متوجه چیزی شدم که ترس رو در دلم جوانه زد. اون یک فرزند پسر آلفا داشت! پسری که از زمان تولد پیشگو گفته بود سرنوشت شومی خواهد داشت و اگر همون موقع نمیمرد چند سال بعد که بزرگ شد همه چیز رو به نابودی می‌کشوند. اما اونها با مخالفت های شدید پیشگو و پزشکان فرزندشون رو نگه داشته و به مدت ده سال در جایی از قصر مخفی کردن. اون مسئله اونقدر برام شوکه کننده بود که نمی‌دونستم باید چه واکنشی نسبت بهش نشون بدم. هم از این که جون مادرت با این دوستی به خطر بیفته واهمه داشتم و هم نمی‌تونستم اون رو از دوستش که فهمیده بودم بهترین دوستش هست جدا کنم مگر به اجبار.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora