part63_S2

383 91 71
                                    

دوقلو ها توی اشپرخانه میون بالشتک ها نشسته اند و با چشم های گرد چرخیدن ماشین لباس شویی رو نگاه می کردند، تهیونگ دوقلو هارو به جونگ کوک سپرده بوده تا به حمام برود؛ جونگ کوک هم به خیال اینکه دوقلو ها با لباس شویی سرگرم هستند مشغول اشپزی کردن بوده.

پشت سرش رو نمی دیده که هایول روی زمین دراز کشید، تا دستش به اون یک تیکه بادمجانی که از دست باباش روی زمین افتاد رو بردارد؛ اب دهن سرازیرش روی سرامیک ها می ریخت و در تلاش بوده که دستش به بادمجان برسد.

با تلاش های بی وقفه دستش به بادمجون رسید، میون مشت کوچولوش می گیردش و دور از چشم باباش به سرعت اون بادمجون رو داخل دهنش می برد.

صدای ملچ و ملوچش توجه هایون رو جلب کرد، حواسش از چرخش عجیب ماشین لباس شویی پرت شده؛ در حال حاضر چشم هاش فقط چیزی که میون دست هایول بوده و داشت میکش میزد رو می دیده.

خم می شود که اون چیز رو از دست خواهرش بگیرد با صورت روی بالشتک ها فرود میاد، صدای جیغ و گریه هایون باباش رو می ترساند و گاز رو خاموش نکرده به سمتش می دود؛ به سرعت بچه رو بغل می گیرد و با دیدن اینکه صورت هایون اسیبی ندیده نفس اسوده ی می کشد، اگر بلایی سر بچه می امد تهیونگ زنده نمی گذاشتش.

هایول همچنان اون پایین روی شکم دراز کشید و داشت تیکه بادمجونش رو میک می زد، بتا با شنیدن صدای ملچ و ملوچی چشم ریز می کند تا ببینده که هایول چه چیزی می خورد؛ در همان حین در تلاش بوده که هایون ترسید و گریان رو ارام کند.

هایون دردش نیامد و صورتش به بالشتک ها خورد بوده، فقط کمی ترسید و داشت از ترس گریه می کرد؛ هایول هم بی توجه به همه جا داشت از موقعیت پیش امد استفاده می کرد تا یک خوراکی جدید مزه کند، با همان لثه های بی دندانش نصف بادمجان توی مشتش رو لهه کرد و قورت داد بوده.

روی زمین می نشیند و هایون که داشت هنوز اشک می ریخت رو یک دستی گرفته بوده، با اون یکی دستش دست مشت شدی هایول رو می گیرد.

: بچم داری چی میخوری!

هایول لب هاش رو محکم بهم چسباند بوده، بادمجون رو توی مشتش قایم کرده و نمی خواست که به جونگ کوک نشانش بدهد؛ جونگ کوک به زور انگشتش رو داخل دهن بچه می برد و از میون لثه های بی دندانش بادمجان لهه شدی رو بیرون می کشد.

با صدای بلندی: ای وای...!

هایول ناراحت شده از اینکه چرا باباش بادمجان رو از دهنش در اورد،به نشانه ی قهر سرش رو روی زمین می گذارد و مثلا خودش رو از چشم بابا قایم کرد بوده؛ اشک هاش یکی یکی داشتند از گوشه ی چشم هاش فرار می کردند ولی صداش در نمی امد.

صدای گریه هایون تهیونگ رو از حمام بیرون کشاند، الفا به سختی موفق شد بوده که موهای کفیش رو بشورد؛ بقدری عجله کرد بوده که شامپو داخل چشم هاش رفته و چشم هاش داشتند می سوختند، لباس نپوشید با یک حوله که دور پایین تنه ش پیچیده بوده از حمام بیرون امد بود.

دوست داشتنت یک اجبار Where stories live. Discover now