3

1.3K 244 28
                                    

ژان همونطور که میز رو می چید رو به یوان پرسید:" خونه مامان بزرگ خوش گذشت؟"

یوان با شیرین زبونی مخصوص بچه ها جواب داد:" آره پاپا! مامان بزرگ بهم از اون شیرینی خوشمزه ها داد!"

ژان برگشت و با محبت به پسرش خیره شد. هر موقع که یوان اون رو پاپا صدا می زد قلب ژان سرشار از عشق می شد. یوان فرشته ای بود که باعث شد ژان بعد از همه یماجراهایی که پشت سر گذاشته بود بتونه سر پا بمونه. چشم های درشت و براق پسرش، درشت شبیه چشم های خودش بودند. یوان لب ها و بینی مادرش ، و چشم و ابروی ژان رو داشت. موهای مشکیش رو از ژان ، و پوست برنزه اش رو از مادرش به ارث برده بود. خنده های اون باعث خنده ی ژان ، و گریه های اون تمام وجود ژان رو می سوزوندن. اون حتی طاقت دیدن یک قطره اشک پسرش رو نداشت.

لبخند محبت آمیزی روی لب های ژان نشست:" بیا پیش پاپا آیوان! شام حاضره!"

بعد از شام ، یوان سراغ تلوزیون رفت و ژان هم به هایکوان زنگ زد. باید قرار ملاقاتشون رو به روز دیگه ای واگذار می کرد.

فکر کرد : وانگ ییبو... تو مزاحم لعنتی...

_" شب بخیر ژان."

ژان لبخند زد:" هی برادر هایکوان ، خوبی؟"

_" من خوبم ، تو چطوری؟ باید مشکلی پیش اومده باشه ،درسته؟"

ژان با خودش گفت:اگه یه نفر تو کل دنیا من رو بهتر از خودم بشناسه ، اون هایکوانه!

با انگشت هاش روی کاناپه ضربی گرفت و جواب داد:" متاسفانه آره."

لحن هایکوان نرم بود:" در موردش بهم بگو."

ژان آهی کشید و سرش رو به کاناپه تکیه داد:" وانگ ییو."

برای مدت نسبتا زیادی، سکوت بین دو دوست برقرار شد. ژان می دونست اسم وانگ ییبو به تنهایی می تونست چه تنش زیادی درست کنه.

بالاخره هایکوان سکوت رو شکست:" وانگ ییبو برات دردسر درست کرده؟"

_" نه نه... من ... من قراره روانشناس اون باشم. فردا باهاش یه قرار ملاقات دارم."

+" ژان ، تو اصلا می دونی اون کیه؟"

ژان شقیقه های دردناکش رو ماساژ داد:" آره... یه چیزایی ازش شنیدم."

لحن هایکوان تند شد:" یه چیزایی شنیدی؟!!!! اون تو عرصه ی تجارت بدنام ترین آدم شناخته شدست! بی بند و بار، بی شخصیت و رقت انگیزه. فکر می کنه می تونه با پول پدرش همه ی دنیا رو بخره . بدتر از همه اینکه اون یه همجنس بازه! از این خبر داری؟!"

UNTAMAD Where stories live. Discover now