:" بیا با هم بریم حموم."
ییبو چند لحظه با نگاه ناخوانایی به ژان خیره شد. نمیشد تشخیص داد که چه حسی در اون لحظه داشت. اضطراب ژان هزار برابر شده بود، اما تلاش میکرد تا این اضطراب رو در حالت چهرهی خودش نشون نده.
باید چه جوابی میداد؟ باید احساس خوشحالی میکرد یا تاسف؟ شاید چند سال قبل، شاید اون زمان که تازه به آسایشگاه منتقل شده بود و دیدن دوبارهی ژان سقف آرزوهاش بود، این پیشنهاد رو با کمال میل قبول میکرد. شاید حتی خودش برای بودن با ژان، برای دوباره بوسیدنش و لمس دوبارهی بدنش پیشقدم میشد.
اما این بار نه. این بار نمیتونست مثل روزهای شیرین گذشته، خودش رو نزدیک ژان احساس کنه. نمیتونست دستش رو با علاقه بگیره یا برای بوسیدنش پیشقدم بشه. مطمئنا ژان هنوز هم مثل گذشته جذاب و تحریک کننده بود، اما نه برای ییبو. شخصی که از طوفان بیرون اومده، هرگز همون شخصی نیست که قدم به طوفان گذاشته بود. و این خاصیت درد کشیدنه. ممکن نیست شخصی زیر چنگال های درد و رنج بمونه و بعد دوباره همون آدم سابق باشه.
درد، انسان ها رو عوض میکنه و تنها مرده ها درد رو احساس نمیکنن.
لبخند ریزی روی لب های ییبو نشست. دستش رو روی سینهی ژان گذاشت و به آرومی اون رو عقب فرستاد:" نه. از پیشنهادت ممنونم، اما ترجیح میدم به تنهایی دوش بگیرم." با بی تفاوتی از ژان رو برگردوند و راهش رو سمت حمام در پیش گرفت.
:" ییبو، انقدر از من متنفری؟"
صدای ژان، اون رو سر جای خودش نگه داشت. سرش رو به عقب چرخوند و نگاهی طولانی به مردی که پشت سرش ایستاده بود انداخت. دست های ژان کنار بدنش مشت شده بودند و به نظر میرسید که در پنهان کردن لرزش بدنش چندان موفق عمل نکرده بود، اما نگاهش... در اون لحظه ژان به قدری آسیب پذیر به نظر میرسید که هر حرفی از سمت ییبو، ممکن بود اون رو در هم بشکنه.
ییبو با ملایمت حرف ژان رو تکرار کرد:" ازت متنفرم؟" لبخند زد:" نه، چرا باید ازت متنفر باشم، فقط چون نمیخوام باهات برم حموم به این نتیجه رسیدی؟"
:" این در مورد حموم رفتن نیست ییبو، واقعا متوجه نیستی؟" ژان این رو گفت و یک قدم نزدیک تر رفت. با این که فاصلهی زیادی بینشون وجود نداشت، اما ژان احساس میکرد که انگار ییبو در یک کهکشان دیگه ایستاده و داره اون رو تماشا میکنه.
لحن ییبو دوستانه بود:" در مورد حموم رفتن نیست؟ پس در مورد چیه؟" خندید و پشت گردنش رو خاروند:" من که حرفی بهت نزدم،زدم؟ فقط یکم به حریم شخصی نیاز دارم، میدونی که؟"
پوزخندی روی لب های ژان ظاهر شد:" حریم شخصی؟" متوجه حرف های ییبو نمیشد. حتی مطمئن نبود این ییبویی که داره بهش نگاه میکنه همون ییبوییه که قبلا میشناخت یا نه. نمایش آدم خوب و منطقی بودن ییبو داشت حال ژان رو به هم میزد.
سرش رو تکون داد و با تمسخر تکرار کرد:" حریم شخصی! اوه البته... حریم شخصی!"
ییبو اخم کرد. دست هاش رو به کمرش زد و با بدخلقی پرسید:" یعنی چی؟ این واقعا برای تو خنده داره ژان؟"
" اوه! بالاخره اسمم رو صدا کردی!" ژان این رو گفت و نفسش رو بیرون فرستاد:" نه، نه واقعا خنده دار نیست. متاسفم. هر جور راحتی." و رو از ییبو برگردوند. لامپی که درون گلوش جا خوش کرده بود هر لحظه بزرگ تر میشد. چنین شرایطی رو حتی در بدترین کابوس هاش هم تصور نمیکرد.
لبش رو گزید و پلک هاش رو روی هم گذاشت: پس ییبو واقعا از من متنفره. خدای من... اون هیچ وقت من رو نمیبخشه... من چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونم همه چیز رو به وضع سابق برگردونم... چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونم دوباره اون رو کنار خودم داشته باشم...
ییبو نفسش رو با حالت عصبی بیرون فرستاد و با قدم های بلند سمت ژان رفت. بازوش رو گرفت و با خشونت اون رو سمت خودش برگردوند:" هیچ معلومه تو چه مرگته شیائو ژان؟ چرا داری بچه بازی در میاری؟ لازم نیست انقدر جنجال راه بندازی."
:" بچه بازی؟! اسم این رو میذاری بچه بازی ییبو؟!" داد ژان، ییبو رو سر جای خودش میخکوب کرد. تمام خشم سرکوب شده ای که سال ها مثل راز مگویی درون خودش دفن کرده بود حالا داشت از بین زخم های باز روحش بیرون میزد و ژان خسته تر از چیزی بود که بتونه اون رو کنترل کنه.
دست ییبو رو از روی شونه اش کنار زد و تکرار کرد:" بچه بازی؟ بعد این همه سال میتونم دوباره تو رو ببینم، اومدی اینجا، به خونهی من و مدام با نیش و کنایه هات بهم خنجر میزنی، اون وقت من کسی ام که داره بچه بازی میکنه؟ من حتی اجازه ندارم لمست کنم! من اجازه ندارم کسی رو که عاشقشم لمس کنم و تو بهم میگی دارم جنجال راه میندازم؟!"
:" کسی که عاشقشی؟!!" ییبو با تعجب به ژان خیره شد و بعد، خندهی بلندی سر داد:" اوه! کسی که عاشقشی! خدای من ژان! جدی که نیستی مگه نه؟!!!!" و بعد بلافاصله حالت چهرش تغییر کرد. از بین دندون های کلید شدش غرید:" حق نداری دیگه اینو بهم بگی! حق نداری که دوباره بگی عاشقمی و تحقیرم کنی!"
ژان حیرت زده سر جای خودش خشکید. با لکنت گفت:" من... ت... تحقیرت..." حالا نوبت ییبو بود تا صداش رو بالا ببره. با خشونت جواب داد:" تحقیرم میکنی! هر بار که بهم میگی عاشقمی یا این چرندیات و حرکات رمانتیک رو تحویلم میدی من رو یاد حماقتم میندازی! یاد اینکه چقدر احمق بودم که به تو اعتماد کردم!"
" ییبو..."
ییبو نگاهش رو از ژان گرفت و برگشت. چند نفس عمیق، درست همون طور که زان جین بهش یاد داده بود، کشید و لب های خشکیده اش رو لیسید. باید سعی میکرد تا خودش رو آروم کنه. درس اول: هیچ وقت اجازه نده خشمت به تو غلبه کنه.
لبخند تلخی روی لب های ژان نشست:" پس تو چنین نظری در مورد من داری ییبو؟ فکر میکنی این که یه زمان من رو دوست داشتی حماقت بوده؟"
" متاسفم. منظورم این نبود."
" منظورت رو کاملا واضح رسوندی." ژان دستی لای موهاش کشید و سمت تختش رفت. از کشوی میز کنار تخت، پاکت سیگاری برداشت و یک نخ سیگار روشن کرد. پک عمیقی بهش زد و به دودی که از سیگار خارج میشد نگاه کرد. فکر کنایه آمیزی از ذهنش گذشت: همه چیزم مثل دودی که از سیگار بیرون میاد، از دستم بیرون رفت...
ییبو وسط اتاق ایستاده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. لحظهی عجیب و ناراحت کننده ای بود. احساس میکرد مدت زیادی زیر آب مونده و به خاطر همین داشت هشیاریش رو از دست میداد. ذهنش بابت تمام حرف هایی که شنیده و حرف هایی که زده بود، در تلاطم بود.
صدای ژان سکوت رو شکست:" همونطور که سر جلسه های مشاورمون بهت گفتم ییبو..." ته سیگارش رو به جاسیگاری سرامیکی روی میز فشار داد:" اولین اقدام برای کنار اومدن با هر چیزی که داره اذیتت میکنه، پذیرفتن اونه. وقتی حس بدی رو درون خودت سرکوب میکنی، اون حس هر لحظه بیشتر و قوی تر از قبل درونت شعله ور میشه تا هر جور شده خودش رو به اثبات برسونه."
ییبو بدون برگشتن سمت ژان، زمزمه کرد:" پس الان یه جلسه روانشناسی داریم، هوم؟"
ژان روی تخت نشست و بلافاصله سیگار دیگه ای روشن کرد. نگاهش به لباس های تاشده ای که برای ییبو بیرون آورده بود افتاد:" اسمش رو هرچی دلت میخواد بذار. اولین کار اینه که قبول کنی چه حسی نسبت به من داری، این که ازم متنفری یا از دست من عصبی هستی یا هر چیز دیگه. در قدم اول باید قبولش کنی تا بتونی باهاش کنار بیای و به نظر من تو هنوز حسی که بهم داری رو قبول نکردی. شاید هم در مورد ماهیت این حس مطمئن نیستی. خشم، تنفر، شاید هم ترس، نمیدونم."
" چرا،من کاملا در مورد حسی که بهت دارم مطمئنم." ییبو این رو گفت و سمت ژان برگشت. با لبخندی مصنوعی روی لب هاش ادامه داد:" من هیچ حسی بهت ندارم شیائو ژان! هیچ حسی!"
ژان گیج شده بود. کلمات ییبو بی رحمانه و با سرعتی بالا در ذهنش تکرار میشدند و ژان نمیدونست چطور باید اون ها رو هضم کنه
" من هیچ حسی بهت ندارم. خیلی طول کشید تا به این نقطه برسم. اوایل که به آسایشگاه رفتم دلشکسته بودم ، دلم میخواست یک بار دیگه تو رو ببینم و هر چقدر که لازم باشه بهت التماس کنم و ازت درخواست بخشش کنم، حاضر بودم هر کاری بخوای انجام بدم. هر چی که تو بگی. اما بعد از مدتی، وقتی مستی عشق تو از سرم پرید،به فکر انتقام افتادم. نفرت و خشمی که نسبت به تو داشتم هر لحظه تو وجودم بیشتر و بیشتر از قبل میشد. دلم میخواست دستام رو روی گلوت بذارم و به قدری فشارش بدم تا نفست ببره. دلم میخواست ببینم چطور برای یذره هوا بهم التماس میکنی، همونطور که من برای یک لحظه دیدن تو به همه التماس کردم." نفس عمیقی کشید و شقیقه هاش رو ماساژ داد. یادآوری تمام دورانی که میخواست هیچ وقت حتی تو بدترین کابوس هاش هم اون ها رو نبینه سخت تر از چیزی بود که فکر میکرد.
ادامه داد:" دیگه یادم نمیاد از کی نسبت بهت بی حس شدم. یادم نمیاد درد کی به نقطه ای رسید که من رو بی حس کرد. فکر میکردم اگه دوباره ببینمت شاید بتونم دوباره نسبت بهت حس های قدیمیم رو زنده کنم، فکر میکردم اگه ببینمت شاید بازم ازت عصبانی شم یا دوباره عاشقت شم... اما هیچ اتفاقی نیفتاد. نتونستم دوباره همون ییبوی کوچولوی احمق بشم. چند لحظه قبل که بوسیدمت هیچ حسی نداشتم. ژان... گمونم بالاخره یاد گرفتم که چطور بدون تو زنده بمونم. باید بابتش به خودم افتخار کنم، مگه نه؟"
ژان چشم هاش رو بست و سرش رو به تاج تخت تکیه داد. صدای ییبو تو بی وقفه تو سرش تکرار میشد: دیگه نسبت بهت حسی ندارم... وقتی تو رو بوسیدم هیچ اتفاقی نیفتاد... گمونم بالاخره یاد گرفتم که چطور بدون تو زندگی کنم...
بدون باز کردن چشم هاش، با صدای شکسته ای گفت:" چرا فکر میکنی حال من بهتر بود؟" ییبو منتظر ادامهی حرفش موند. ژان از روی تخت بلند شد و رو به روی ییبو ایستاد. سیگار دومش رو هم خاموش کرد و شمرده شمرده گفت:" فکر میکنی واسه من راحت تر بود؟ فکر میکنی وقتی اینجا نبودی حال من خیلی خوب بود ییبو؟"
" من چنین فکری نکردم." از ارتباط چشمی با ژان طفره میرفت.
دست ژان روی گونهی ییبو نشست:" بهم نگاه کن."
ییبو گونهی خودش رو به کف دست ژان مالید و بعد، به چشم های غمگین ژان نگاه کرد. جشم های خیانت کار... تقریبا محال بود که بشه احساسات رو از چشم ها پنهان کرد و چشم های ژان،تبدیل به آینه ای برای انعکاس غم شده بودند.
ژان گفت:" میدونی وقتی تو نبودی چی به من گذشت ییبو؟ چطور میتونی بگی هیچ حسی بهم نداری؟ چطور انقدر در موردش مطمئنی؟" دستش رو پایین تر، روی قفسهی سینهی ییبو گذاشت:" هنوز اینجا، این جا چیزی متعلق به منه ییبو. هنوز یه چیزی هست که مال منه. توام حسش میکنی مگه نه؟"
ییبو لبخند زنان سرش رو به نشانهی نفی تکون داد. دست ژان رو از روی قفسهی سینش کنار زد و گفت:" نه... نه ژان..."
"من برای ترک کردن تو دلیل داشتم، تو از خیلی چیزا خبر نداری! تو همه چی رو برای خودت تفسیر کردی بدون این که اصلا بهم گوش بد...." قبل از این که حرفش تموم شه، ییبو خودش رو عقب کشید و با کلافگی گفت:" تمومش کن. اینجا نیومدم تا دلیل و بهانه هات رو بشنوم."
صدای ژان بالا رفت:" اما تو باید بشنوی ییبو!"
" نمیخوام به یه مشت دروغ گوش بدم. ژان لطفا تمومش کن..."
ژان کاملا درمانده به نظر میرسید. ییبو به هیچ وجه قصد نداشت چیزی در مورد گذشته بدونه. اون قضاوت های خودش رو کرده بود. تمام ماجرا رو در این سال ها هزاران بار برای خودش مرور کرده و نتیجه گرفته بود ژان با خودخواهی تمام رهاش کرده. حالا هم نمیخواست به بهانه های اون گوش بده، این ماجرا خیلی وقت پیش برای ییبو تموم شده بود.
"...ببین، ییبو من میدونم که تو الان عصبی هستی و حق داری حتی یک کلمه از حرفام رو باور نکنی اما من... من فقط...." ژان این رو گفت و با درماندگی دستی لای موهای آشفتش کشید.
ییبو سری تکون داد و سمت ژان رفت. دستش رو گرفت و با ترحم گفت:" تو حتی متوجه نشدی من چی گفتم مربی. من ازت متنفر نیستم! من هیچ حسی بهت ندارم، میفهمی؟" خندهی کوتاهش حال ژان رو بدتر کرد:" دیگه بهت حسی ندارم! نه دوستت دارم و نه ازت متنفرم. من از تو گذشتم ژان، و نمیفهمم منظورت از این بوسیدن ها و حرفای محبت آمیز چیه. ازت گذشتم، تو رو از ذهنم انداختم بیرون! مگه نمیگی فقط خیرم رو میخوای؟ پس چرا داری کاری میکنی که دوباره به دوران کابوس با تو بودن برگردم؟!"
ژان پوزخند زد و دستش رو با خشونت از بین دست های ییبو بیرون کشید. دادزد:" بدترین دوران زندگیت؟! انقدر جرات داری که رو به روی من وایسی و از هر چی که بینمون گذشته بعنوان بدترین دوران زندگیت یاد کنی؟! اگه انقدر بهت بد گذشته پس داری تو خونهی من چه غلطی میکنی!"
" آره! اگه انقدر از بودن من تو خونت ناراحتی باشه پس منم از خونت میرم، و البته که میتونم ازش بعنوان بدترین دوران زندگیم یادت کنم!" یکدفعه،یقهی ژان رو چسبید و اون رو محکم به دیوار کوبید. قبل از این که به ژان اجازهی حرف زدن بده، داد زد:" وقتی من رو تو اون آسایشگاه تخمی ول کردی تا به درد خودم بمیرم کجا بودی؟ شبایی که از درد داروها و الکتروشوک ها مثل بدبخت ها گریه میکردم و به دیوار چنگ میزدم کجا بودی! تمام روزهایی که التماس میکردم بهم اجازه بدن یه بار، فقط یه بار توی لعنتی رو ببینم یا باهات حرف بزنم تو کدوم جهنمی بودی شیائو ژان! تو میدونستی من نمیتونم بدون تو زنده بمونم! تو میدونستی که تو اون آسایشگاه میمیرم و با این حال ولم کردی تا تو تنهایی و بدبختی خودم جون بدم و اصلا برات مهم نبود که چه بلایی قراره سرم بیاد! وقتی بهت نیاز داشتم کجا بودی حرومزادهی خودخواه! هان؟!!!"
این شاید بلندترین جمله ای بود که ییبو در تمام این سال ها به زبون آورده بود.
سکوت ناراحت کننده ای بین هر دو نفر حاکم شد. دست های ییبو دور یقهی ژان میلرزید و اشک بی محابا از چشم هاش پایین میریخت. لبخند روی لب های ژان تلخ تر از اشک بود.
به آرومی دست هاش رو روی دست های ییبو گذاشت . انگشت های سرد و گره شدهی ییبو رو از دور یقهی خودش باز کرد. دستش رو دور گردن ییبو فرستاد و پیشونی اون رو به پیشونی خودش چسبوند. بدن ییبو بطرز غیرقابل کنترلی میلرزید. لب های ژان روی گونه های خیس ییبو نشستند. طعم شور اشک روی گونه های ییبو براش خیلی شیرین به نظر میرسید.
به آرومی زیر گوشش زمزمه کرد:" لباس هات رو روی تخت گذاشتم، برو یه دوش بگیر. سبک میشی."
" متاسفم.. ژان..."
ژان به آرومی ییبو رو کنار زد و همون طور که سمت در اتاق میرفت گفت:" میرم یه چیزی درست کنم. تا وقتی از حموم بیای تموم میشه. برات غذا میارم، اما اگه احساس کردی خیلی خسته ای،میتونی بخوابی."
:"ژان.. خواهش میکنم صبر کن..."
" اشکالی نداره ییبو. من ناراحت نیستم. حالا برو یه دوش بگیر." ژان این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
دو پسر بچه با قلب هایی زخمی و چشمانی اشک بار، پشت در اتاق جا موندند.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...