53

312 110 27
                                    

شاید من به اینکه عاشقم باشی،عادت کرده بودم...

:"هنوز به هوش نیومده؟ "

هایکوان نگاه نگرانش رو به چهره‌ی رنگ پریده و سرد ژان دوخت. دیدن اینهمه زخم و کبودی روی صورت و بدن یکی از مهم ترین آدم های زندگیش اصلا راحت نبود.

ژان رو با وضعیت وخیمی به بیمارستان آوردند. تبش به شدت بالا رفته بود و سه تا از دنده ها شکسته بودند. سی‌تی‌اسکن ترک خوردگی جزئی ای هم در استخوان ساق پای چپش نشون می‌داد.

دو ساعت از برگشتن ژان به وضعیت با ثبات گذشته بود، اما هنوز به هوش نیومده و بدنش سرد بود.با اینکه پزشک ها اطمینان داده بودند که ژان دوباره به وضع عادی بر می‌گرده، اما بعید به نظر می‌رسید که وضع روحیش هم بتونه به این سرعت بهبود پیدا کنه.

خانم شیائو اشک های روی صورتش رو پاک کرد و جواب داد:" هنوز نه. "

هایکوان چند قدم جلوتر رفت. دستش رو روی شانه‌ی نحیف خانم شیائو گذاشت و گفت: " چرا یکم استراحت نمی‌کنین؟ من مراقب ژان هستم."

خانم شیائو نفس لرزانش رو بیرون فرستاد و به پلک های بسته‌ی پسرش خیره شد:" نمی‌تونم. تا به هوش نیاد آروم نمی‌شم. " مکثی کرد و بعد ادامه داد: "اونا کی بودن که این بلا رو سر ژان من آوردن... چطور تونستن... پسر من که هیچ دشمنی نداشت..." بغض مجال ادامه دادن رو از زن رنجور گرفت.

هایکوان با ملایمت شانه های لرزانش رو ماساژ داد. تلاش کرد از لحنی دلگرم کننده استفاده کنه: " وقتی بهم زنگ زد و گفت خودمو بهش برسونم، فهمیدم به مشکلی پیش اومده. اصلا توقع نداشتم اینطور ببینمش. وقتی سوارش کردم ازم خواست هیچ سوالی نپرسم. گفت همه چیز رو بعدا بهم میگه. حالش به قدری بد بود که ترسیدم بحث رو ادامه بدم. ازم خواست بذارمش خونه‌ی شما و بعد هم که از هوش رفت... "

وقتی به دردی که ژان کشیده بود فکر می‌کرد، سراسر وجودش لبریز از خشم می‌شد. حدس می‌زد این ماجرا هم باید ربطی به ییبو داشته باشه، اما چطور؟ ییبو مدتی می‌شد که در چین حضور نداشت و اگه به خاطر اون نبود، احتمالا هایکوان هیچ وقت متوجه نمی‌شد که ژان به چنین روزی افتاده.

شاید یکی از نزدیکانش ترتیب چنین چیزی رو داده بود، اما چطور قرار بود ماجرا رو به ییبو توضیح بدن؟ ییبو هیچ وقت از چنین موضوعی به راحتی رد نمی‌شد.

حالا که فکر می‌کرد،متوجه شد که تمام روز هیچ خبری از ییبو نداشته. تمام تماس هایی که باهاش گرفته بود بی پاسخ مونده بودند. شماره هیچ کس دیگه ای رو هم نداشت تا از طریق اون از حال ییبو با خبر شه.

چیزی این وسط درست نبود و هایکوان باید متوجهش می‌شد.

به یوان، که روی زانوهای مادربزرگش خوابیده بود خیره شد. رنگ یوان هم درست مثل ژان پریده بود. به نظر می‌رسید که این دو روز، برای هر دوشون خیلی سخت گذشته بود. پسرک بیچاره حتی یک کلمه هم حرف نزده بود.

UNTAMAD Where stories live. Discover now