شیائو ژان روی زمین سفت و سردی از خواب بیدار شد.
پلکی زد و بی هیچ خستگی ای سر جای خودش نشست. حس میکرد که تمام این مدت رو با چشم هایی بسته به بیداری گذرونده بود. هیچ وقت اینقدر سبک و سریع از خواب بیدار نشده بود.
نگاهی به اطراف انداخت. صدایی به جز صدای نفس های خودش سکوت رو نمیشکست. به نظر میرسید وسط یک جنگل یا جایی شبیه به اون از خواب بیدار شده بود. اطرافش تا جایی که چشم کار میکرد درخت های خشک و سوخته قد علم کرده بودند. بوی دود چنان قوی و تازه از تنهی سیاه درخت ها به مشام میرسید که ژان با خودش فکر کرد حتی یک ساعت هم از سوختن این درخت ها نگذشته.
بارها چنین صحنه هایی رو در فیلم ها و یا مستند ها دیده بود. بازدید از جنگلی که به تازگی از یک آتش سوزی نجات پیدا کرده و سر زدن به درخت ها و پوشش های گیاهی سوخته ای که تنها یک پوستهی تو خالی از اون ها به جا مونده بود. ژان شک نداشت که اگه انگشتت پوست سوختهی تن یکی از همین درخت ها رو لمس کنه، درخت در کمتر از یک ثانیه جلوی چشم هاش پودر شه و به زمین بریزه.
آهی کشید و زیر لب گفت: " من اینجا چیکار میکنم؟"
دست روی زمین سرد و خاکستری رنگ گذاشت. اینطور بر میاومد که سالها چیزی در اون زمین نروییده بود و به نظر قرار نبود تا هزار سال بعد هم هیچ گیاهی روی اون رنگ حیات به خودش ببینه. زمین به اندازهی سفت و سخت بود که بعید به نظر میرسید ریشه های ظریف گیاهان توان رسوخ درون چنین سد محکمی رو داشته باشن.
به آرومی از سر جاش بلند شد. نگاهی به بالای سرش انداخت. هیچ نشانه ای از آسمان دیده نمیشد. شاخه های لخت و در هم تنیدهی درختان حصار غیرقابل نفوذی رو بالای سر ژان درست کرده بودند، به اندازه ای که حتی باریکهی ضعیفی از نور هم اجازهی رسوخ درون اون فضا رو نداشت.
ژان در حالیکه سمت مسیر روشن رو به روش میرفت فکر کرد: پس این نور داره از کجا میاد؟
قدم هاش رو سست تر از همیشه بر میداشت. انگار هنوز هم بدنش از خواب بیدار نشده بود. با اینکه ذهنش کاملا هشیار بود و میتونست فضا و زمان رو به خوبی درک کنه، اما بدنش به سستی همراهیش میکرد.
از بین درخت های سوخته رد شد و راهش رو به سمت انتهای جنگل باز کرد. خیلی دوست داشت بتونه بدنهی یکی از اون درخت ها رو لمس کنه، اما چیزی مانعش میشد. شاید اینکه احساس فرو ریختن یک موجود زنده ، در اینجا موجودی که زمانی زنده بود، ژان رو به هم میریخت.
هر چقدر که از انبوه درخت های سوخته فاصله میگرفت، بوی دود و آتش بیشتر میشد. زمانی که به انتهای جنگل رسید بو به اندازه ای قوی شده بود که انگار از روی لباس های خود ژان بلند میشد.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...