60

456 109 54
                                    

وانگ ییبو روزی رو به خاطر نداشت که در اون، احساس بی ارزشی نکرده باشه.
افسردگی شاید یکی از خطرناک ترین دشمنان و قاتلین انسان ها باشه. خزنده‌ی خاموشی که بی سر و صدا درون روح انسان فرو می‌ره و جای کوچک و غیرقابل دسترسی برای خودش پیدا می‌کنه. به امکانات زیادی برای رشد احتیاج نداره، شاید کمی اندوه، چند قطره اشک و مدتی تنهایی برای رشدش کافی باشن. به سادگی بزرگ می‌شه و خیلی سریع، مسیر ارتباطی خودش رو با روح انسان باز می‌کنه. هر زمان که اطراف انسان از صدا های محیط بیرون خالی می‌شه، و کسانی که دوستشون داریم یا به اون ها اهمیت می‌دیم ما رو تنها می‌ذارن، افسردگی به حرف میاد.
و شاید این بدترین قسمت ماجرا باشه، چون صدای ناامید کننده‌ی درون ما دقیقا می‌دونه چطور حرف بزنه و همه چیز رو طوری جلوه بده که از ما مظلوم ترین و بی پناه ترین آفریده‌ی روی زمین رو بسازه.
این صدا در ییبو هیچ وقت خاموش نشده بود.
حتی خودش هم به یاد نداشت از کی، و از چه زمانی ارتباطش با این صدا شروع شد. شاید از زمانی که فهمید همجنس‌گراست، شاید هم قبل تر از اون، هر موقع که تنبیه می‌شد. و شاید قبل تر، شاید از زمانی که پا به این جهان گذاشته بود. شاید دلیلی که بچه ها موقع به دنیا اومدن گریه سر می‌دن همین باشه. این که چیزی غریزی درون انسان بهش یادآوری می‌کنه که پا به جایی پر از خشونت و بی رحمی گذاشته و ای کاش هیچ وقت از رحم مادرش خارج نمی‌شد.
احساس بی ارزشی، شاید بزرگترین تنبیه و شکنجه ای باشه که هر انسان محکوم به تحمل اون در بخشی از زندگی خودشه. تمام ما زمان هایی رو به یاد داریم که خودمون رو پست ترین، بی لیاقت ترین، بی استعداد ترین و بی شعور ترین انسان روی زمین فرض کردیم. داشتن چنین احساساتی گناه یا اشتباه نیست. این بخشی از طبیعت انسانه که گاهی غرق در احساسات غیرواقعی بشه. مهم اینجاست که فرد بتونه خودش رو از این منجلاب بیرون بکشه و از پشت آینه‌ی غبار آلود افکار منفی، ذات واقعی خودش رو تشخیص بده.
ییبو هرگز موفق به بیرون کشیدن خودش از چنین منجلابی نشد.
حالا که در موردش فکر می‌کرد، شاید معدود زمان هایی در زندگیش وجود داشت که این توهم بی ارزشی دست از سرش برداشته بود. زمان هایی که تعداد اون ها کمتر از تعداد انگشتان دست بود، روزهای روشنی که بین سیاهبرگ های زندگیش خودنمایی میکردند.
و در تمام این زمان ها، رد حضور شخصی به وضوح دیده می‌شد.
شیائو ژان.
ژان در یکی از بدترین زمان های زندگی ییبو به سراغش اومد. زمانی که از تمام انسان ها،و جهان اون ها امیدش رو بریده و تنها آرزویی که در سر داشت این بود که زندگی بیهودش سریع تر به پایان برسه. براش اهمیتی نداشت که انتهای خط زندگیش قرار بود خیلی کوتاه بشه، فقط دلش می‌خواست از این درد رهایی پیدا کنه. بزرگترین اشتباهی که سایرین در مواجهه با افراد مبتلا به افسردگی از خودشون نشون می‌دن همینجاست؛ که فکر می‌کنند اون ها تمایل به این دارند که شاد باشند. هیچ وقت اینطور نیست. تنها چیزی که فرد افسرده به اون احتیاج داره، رهایی از درده. این که دیگه درد رو احساس نکنه، مقدم بر شاد بودنه.
روزی که ژان اون رو ترک کرد، در صدر لیست بدترین روزهای زندگیش قرار داشت. بهرحال زندگی روزهای بد خیلی زیادی داره، همونطور که روزهای خوب زیادی داره و این به هنر ما بستگی داره که چطور بهترین و بدترین رو از بین اون ها استخراج کنیم. لیست بهترین های زندگی ییبو، برخلاف لیست بدترین روزهای زندگیش بسیار کوتاه بود و روزی که از ژان جدا شد در صدر لیست بلند تر می‌درخشید.
هنوز هم روزی که ژان رو بعد از چندین سال در آسایشگاه ملاقات کرد به یاد داشت. بزرگترین درسی که در آسایشگاه یاد گرفته بود، درس وانمود کردن بود. یاد گرفته بود چطور به فراموشی وانمود کنه، چطور وانمود کنه از کسی صاحب قلب و روحشه نفرت داشته باشه، که گذشته رو پشت سر بذاره، مقابل زان جین لبخند بزنه و همچنین استاد ماهری در بلعیدن بغض هاش شده بود.
روزهای اول این رو نمی‌دونست. نمی‌دونست که هر چقدر بیشتر برای دیدن ژان اصرار کنه ، کمتر چیزی نصیبش می‌شه. نمی‌دونست که هر چقدر بیشتر گریه کنه دل کمتر کسی به حالش می‌سوزه. نمی‌دونست که هر چقدر بیشتر درخواست کمک کنه، دست های بیشتری اون رو پس می‌زنن.
و این درس تلخی بود که زمان بهش یاد داده بود. زیاد خواستن هر چیز، انسان رو از خواسته‌ی خودش دور می‌کنه.
حالا این جا ایستاده بود، گذشته از نبرد طاقت فرسایی با سرنوشت، و بسیار قوی تر از ییبویی که چند سال قبل پا به آسایشگاه گذاشته بود.
: "الان هم میخوام ببوسمت و هم میخوام بکشمت. تو بهم بگو ژان، کدوم رو باید انتخاب کنم؟"
ژان لب پایینش رو گزید. در مغزش هیچ سیگنال معنی داری نسبت به حرف های ییبو ایجاد نمی شد، شاید چون ژان هنوز باور نداشت که ییبو، واقعا سالم و سلامت کنارش ایستاده و داره باهاش صحبت می کنه.
مغز انسان معمولا چنین حقه هایی برای سوار کردن داره. هر موقع که با اتفاق غیرمنتظره ای رو به رو میشیم ذهن ما به طور ناخودآگاه کاری میکنه تا تمام اون شرایط برای ما غیر واقعی به نظر برسن. درست مثل حالتی که شخص احساس میکنه داره همه چیز رو در رویا میبینه و هر لحظه منتظره کسی اون رو نیشگون بگیره تا از خواب بیدار شه.
این وضعیت الان در مورد ژان صادق بود. نمی دونست باید به حرف های ییبو چه واکنشی نشون بده، آیا اون رو ببوسه یا از خودش دور کنه، شاید هم بهتر بود همین الان موبایلش رو برمیداشت و فرار ییبو رو گزارش می داد  تا با تحویل دادن ییبو به ماموران، دوباره تسلط و آرامش ذهنی خودش رو به دست بیاره.
اما آیا این چیزی بود که واقعا میخواست؟
نفس عمیقی کشید و دستش رو به آرومی روی سینه ی ییبو گذاشت. در حالی که ییبو رو با ملایمت به عقب هل می داد گفت: "هر کاری دلت میخواد بکن ییبو، این انتخاب توئه نه من."
و از پشت میز بلند شد. ییبو با لبخندی بر لب ژان رو دنبال کرد، با این حال چشم هاش نمی خندیدند. اثری از خنده در نگاهش دیده نمی شد و لبخندی که بر لب داشت، تنها نقاب فریبنده ای برای غمی که در چشم هاش حمل میکرد بود.
با شیطنت پرسید:" هر کاری دلم میخواد بکنم دکتر شیائو؟ تو فکر نمیکنی گفتن این حرف به کسی که تازه از آسایشگاه فرار کرده یکم خطرناکه؟"
ژان همون طور که استکان ها رو داخل سینک می گذاشت جواب داد: من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ییبو. هر کاری دلت میخواد بکن. اگه فکر میکنی کشتن من میتونه کمکی بهت بکنه، پس انجامش بده.
برای چند لحظهُ سکوت سنگینی بین هر دو طرف حاکم شد. ییبو با تعجب به ژان، که با بی خیالی مشغول شستن استکان ها بود خیره شد. با خودش گفت: از کی این طوری شدی شیائو ژان؟
و بعد نگاهی به اطراف انداخت. بی مقدمه پرسید: "میگم... خونت خیلی ساکت نیست؟"
"ساعت از چهار صبح گذشته ییبو. توقع داری چه صدایی از خونه ی من بشنوی؟"
ییبو بی مقدمه پرسید: "پسرت کجاست دکتر؟"
دست های ژان برای چند لحظه بی حرکت زیر شیر آب موندند. زیر لب پرسید:" پسرم؟"
و بعد فکرش به سال های تاریک گذشته کشیده شد. به این که چطور حضانت پسرش رو به راحتی از دست داد. به این که چطور تمام تلاش هاش بیهوده بودند و به هیچ ختم شدند. یوان ... یوان عزیزش رو به سادگی از ژان گرفتند و ژان حتی حق این رو نداشت تا پسرش رو یک بار در ماه ببینه. دیدار اون ها حتما باید با حضور همسر سابق ژان، مادر یوان، انجام می گرفت و در تمام این مدت ژان حق بغل کردن، بوسیدن یا لمس کردن پسر خودش رو نداشت. اتهام سنگینی خورده بود و شاید، شاید با کمک دیگران و حمایت هایکوان می تونست شدت این شکنجه رو کم کنه، شاید حتی اگه بیشتر تلاش می‌کرد می‌تونست یوان رو برای مدت طولانی تری کنار خودش نگه داره.
اما ژان برای تمام این کارها خیلی ضعیف شده بود.
این جدایی در بدترین دوران زندگیش اتفاق افتاد، وقتی که هنوز با دردهای شدید جسمانی و ضربه روحی وحشتناکی که بعد از رفتن ییبو خورده بود، کنار نیومده و تمام چیزهای ارزشمند زندگیش رو از دست داده بود. هیچ چیز توان کمک به ژان رو نداشت و گردابی که در اون سقوط کرده بود، هر روز عمیق تر و عمیق تر ژان رو درون خودش می بلعید.
اوضاع بعد از فوت مادرش وخیم تر شد. با این که دکتر ها اصرار داشتند خانم شیائو مدت زیادی می‌شد که نارسایی قلبی رو همراه خودش داشته و به علت کهولت سن هر لحظه احتمال سکته وجود داشت، اما ژان  به خوبی از دلیل فوت مادرش آگاه بود.
غصه، زندگی مادرش رو خاکستر کرد.
سکوت و مکث معنا دار ژان از چشم ییبو دور نموند. سرش پایین بود و آب از روی دست های بی حرکتش به داخل سینک می ریخت.  از پشت، شبیه به مردی به نظر می رسید که به تازگی از یک گردباد قدم به بیرون گذاشته بود.
ژان شیر آب رو بست. نفسش رو بیرون فرستاد و بدون برگشتن سمت ییبو جواب داد: " اون با مادرش زندگی می کنه."
چیزی این وسط درست نبود. ییبو بهتر از هرکس دیگه ای می‌دونست که ژان تا چه حد به پسرش علاقه منده ، اما نمی‌فهمید ژان چطور حاضر شده از تنها دارایی ارزشمند زندگیش دل بکنه و اون رو به دست همسر سابقش بسپاره.
ییبو اجازه نداد تا تعجب و حیرت، اثر خودشون رو در چهره اش نشون بدن. زیر لب، طوری که حتی مطمئن نبود ژان صداش رو شنیده یا نه، گفت:" متاسفم."
و بعد بلافاصله پرسید: "هی مربی... آم... می‌تونم از حمومت استفاده کنم؟"
ژان حوله ای از روی میز برداشت و همون طور که دست هاش رو خشک می کرد جواب داد:" البته، بذار راهنماییت کنم. از این طرف."
آپارتمان ژان دو حمام داشت . یکی از اون ها نزدیک به درب ورودی و حمام دیگه، در اتاق خواب خودش قرار گرفته بود. اما به دلایلی که تنها برای ژان موجه بودند، ییبو رو به حمامی که در اتاق خواب خودش قرار داشت برد.
چراغ اتاق همچنان روشن مونده بود، لپ تاپ ژان روشن و دفتر خاطرات ییبو هنوز روی میز بود. ژان فراموش کرده بود که اون رو روی میز جا گذاشته و حالا برای برداشتنش، خیلی دیر شده بود.
ییبو در حالی که نگاهش رو در اتاق می چرخوند، خندید و با طعنه گفت " این اتاق برای یه نفر خیلی بزرگ نیست؟"
ژان سمت کمد لباس هاش رفت، با بی تفاوتی جواب داد:  "می‌تونیم با هم تقسیمش کنیم. هوم؟"
: "من که باهاش مشکلی ندارم."
ژان از کنار شونه اش نگاهی به ییبو انداخت و لبخند زد. جواب لبخندش، با لبخند کوتاهی از طرف ییبو داده شد.
در حالی که از بین تیشرت و شلوارهاش دنبال لباس مناسبی برای ییبو می گشت گفت: "اون در سفید رو می‌بینی؟ حموم همونجاست. حوله‌ی تازه گذاشتم تو حموم و الان لباس هات رو برات پشت در می‌ذارم. گمون کنم سایزمون یکی باشه پس احتمالا این لباس ها بهت بخورن. اگه حس کردی با پوشیدنشون اذیت می‌شی بهم بگو تا عوضشون کنم."
جوابی از طرف ییبو نشنید.
تیشرت طوسی و شلوار مشکی رو بیرون کشید، عقب برگشت و با تعجب پرسید: "ییبو حالت خ...."
با دیدن ییبو که رو به میز کارش ایستاده بود، نفس در سینش حبس شد. ییبو پشتش رو به ژان کرده و داشت با دقت چیزی رو ورق می زد. حدس این که ییبو چه چیزی رو در دست داشت برای ژان سخت نبود و برای این‌که دفترچه رو همین‌طور روی میز رها کرده بود به خودش لعنت فرستاد.
لباس ها رو روی تخت گذاشت و سمت ییبو رفت. نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد، دستش رو روی شونه‌ی ییبو گذاشت و به آرومی اسمش رو صدا زد: "ییبو؟"
ییبو دفترچه رو بست و روی میز گذاشت. سمت ژان برگشت و لبخندی مصنوعی زد. ژان به خوبی می‌دید که چطور گارد ییبو بعد از دیدن دفترچه خاطراتش روی میز پایین اومده، انگار که توقع نداشت چنین چیزی رو اون جا ببینه.
یک قدم از میز فاصله گرفت و گفت:" آم... متاسفم که بی اجازه سر میزت اومدم."
: "فکر نمی‌کردی هنوز داشته باشمش، مگه نه؟ "
ژان این رو پرسید و نگاهی عمیق و سوزان به ییبو انداخت. ای کاش که چشم ها هم می‌تونستند حرف بزنن، اون موقع شاید ییبو می تونست همه چیز رو از پشت نگاه های ژان تشخیص بده، اون موقع شاید می‌تونست بفهمه ژان با چه مشقتی جلوی خودش رو برای لمس کردنش گرفته، که چطور داره می‌سوزه تا همه چیز رو به ییبو بگه، که حاضره همین الان به پای ییبو بیفته و ازش بخواد به خاطر تمام دردی که در این سال ها تحمل کرده اون رو ببخشه. که بفهمه عشقی که ژان در قلبش داشته در تمام این سال ها نه تنها کمرنگ تر نشده که هر روز قوی تر از روز قبل در قلبش زبانه کشیده و همچنان هم پابرجا بود.
اگه فقط ییبو این ها رو می‌فهمید...
ییبو جواب داد: "نه. فکر نمی‌کردم هنوز هم داشته باشیش. " و بعد با بی تفاوتی ادامه داد: " لزومی نداره نگهش داری، این که تا الان هم نگهش داشتی یه کار احمقانه بوده. می‌تونی بندازیش تو سطل آشغال یا حتی بسوزونیش. برای من که مهم نیست، همون طور که برای تو مهم نی..."
لب های ژان، مجال ادامه‌ی حرف رو از ییبو گرفتند‌ و ییبو می‌تونست قسم بخوره که اون لحظه، قلبش یک ضربان رو جا انداخت.
ژان دستش رو پشت گردن ییبو فرستاد و اون رو محکم تر سمت خودش کشید. بوسه‌ ای که روی لب های ییبو گذاشت چنان عمیق و ناگهانی بود که ییبو نتونست هیچ حرکتی در جواب انجام بده. احساسی شبیه به غرق شدن در دریا داشت، درست همون لحظه ای که زمین زیر پای آدم خالی شده و در عمق فرو می‌رفت.
ییبو دوباره غرق شد.
بالاخره ژان سرش رو عقب برد، با نگاهی که شهوت در اون‌ زبانه می‌کشید به مردمک چشم های ییبو خیره شد و زمزمه کرد: "اگه بوس می‌خوای، کافیه بهم بگی. نه این که به لب هام زل بزنی مربی!"
پوزخندی روی لب های ییبو نشست. موهای ژان رو چنگ زد و زیر لب گفت: "می‌بینم درست رو خوب یاد گرفتی!"
انگشت های ژان روی لب های ییبو نشستند. بدون برداشتن نگاهش از چشم های ییبو ، شمرده شمرده گفت: "بیا با هم بریم حموم."



UNTAMAD Where stories live. Discover now