52

313 109 38
                                    

" چگونه می‌خواهی اندازه‌ی اندوهم را برایت بیان کنم؟

درحالی که این اندوه همچون طفلی هر روز زیباتر و بزرگ‌تر می‌شود؟"

نزار قبانی.

: " هیچ وقت بهت گفته بودم؟"

"چی رو؟"

لبخند کمرنگی روی لب های ییبو نشست. انگشت های بلندش رو بین موهای نرم و خوش حالت معشوقش فرستاد و گفت: "هیچ وقت بهت گفته بودم که اگه زودتر از من بری، حتی تا اون ور هم دنبالت میام؟"

انگشت های ژان طرح نامعلومی رو روی پوست برهنه‌ی سینه‌ی ییبو دنبال می‌کردند: "منظورت چیه؟ اینکه من زودتر از تو بمیرم پرنس وانگ؟"

"اوهوم."

"و تو قراره همراه من بیای اون دنیا؟"

"اوهوم."

خنده‌ی کوتاهی روی لب های ژان نقش بست: "نه.... تو این کارو نمی‌کنی ییبو."

دست آزاد ییبو سمت کمر ژان خزید و بدنش رو محکم به خودش فشار داد: "می‌دونی که اینکارو‌ می‌کنم."

"نه نه پرنس وانگ، شما این کارو نمی‌کنی‌. حتی اگه یه روزی من بمیرم، تو باید یه زندگی جدید شروع کنی. ازدواج کنی، می‌تونی چندتا بچه به فرزندخواندگی قبول کنی، به زندگیت ادامه بدی و هر از گاهی هم به مقبره‌ی من سر بزنی. "

مکث کوتاهی کرد و سرش رو بالا گرفت. انگشت اشاره اش رو روی لب پایین ییبو کشید و ادامه داد: "ولی حق نداری پارتنر جدیدت رو بیشتر از من دوست داشته باشی! بهم قول میدی؟"

ییبو خندید. بوسه‌ی ریزی روی انگشت ژان گذاشت و جواب داد: "بله. بهت قول میدم. قول میدم ازدواج کنم، قول میدم تو چندتا کشور باهات ازدواج کنم، هر جا که دلت بخواد. دوباره و سه باره و ده باره، قول میدم چندتا خواهر برادر هم واسه یوان بیاریم. سخت کار می‌کنم. حتی شاید یه گوشه‌ی دور افتاده از دنیا یه مزرعه بگیریم، من تو مزرعه کار می‌کنم و تو به بچه ها می‌رسی. همه جا می‌ریم و قول میدم هیچ پارتنری رو بیشتر از تو دوست نداشته باشم ، چون قرار نیست هیچ پارتنری به جز تو داشته باشم. قول میدم حتی بعد از مرگ هم دنبالت بیام. مهم نیست کجا بری. هیچ وقت تنهات نمی‌ذارم. حالا خوب شد؟"

دست هاش رو محکم تر دور بدن برهنه‌ی ژان حلقه کرد و موهای خیسش رو بوسید: "هر جا بری همراهت میام. نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم ژان. نخواه که بدون تو زنده بمونم...."

***

:" آقای وانگ، من دیگه نمی‌تونم درمان شما رو ادامه بدم. رابطه‌ی ما همینجا به پایان می‌رسه."

ییبو بهت زده سر جای خودش ایستاده بود. نمی‌تونست کلماتی رو که می‌شنید در ذهنش تحلیل کنه. به نظر می‌رسید ژان داشت با یک زبان ماورایی باهاش صحبت می‌کرد. کلمات همگی به گوشش آشنا، اما بی مفهوم بودند.

UNTAMAD Where stories live. Discover now