57

279 86 4
                                    

عقربه های ساعت به کندی حرکت می‌کردند.

ییبو برای هزارمین بار نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. متوجه حرف های استاد نبود و برای خلاصی از کلاس لحظه شماری می‌کرد. نمی‌فهمید که چرا همیشه ده دقیقه‌ی آخر کلاس به اندازه‌ی ده سال طول می‌کشید.

نگاهش رو از ساعت گرفت و دوباره به کاغذی که با اسم "لی جون" سیاه شده بود دوخت. بی اختیار لبخند زد و قلب های کوچکی کنار اسمی که گوشه‌ی سمت چپ دفتر نوشته بود کشید.

سال های تنهایی ییبو به سر رسیده بودند. حالا که فکرش رو می‌کرد،تحملی که اینهمه سال در برابر تنهایی به خرج داده بود حیرت انگیز بود. هیچ وقت اهل دوستی و روابط اجتماعی نبود و در اولین فرصتی که گیر می‌آورد، از جمع فرار می‌کرد. چه کسی دلیلش رو می‌دونست؟ شاید مشکلات تربیتیش چنین وضعیتی رو براش بوجود آورده بودند، بهرحال پدر و مادرش هیچ وقت توجه چندانی به فرزندشون نداشتند.

تا همین اواخر، مدرسه رفتن برای ییبو از هر شکنجه ای بدتر بود، تحمل ساعت های طولانی نشستن بین آدم های غریبه و غذا خوردن باهاشون در یک سالن، تحمل حضور اون ها اطراف خودش و نگاه های سنگینشون،همه و همه برای ییبو عذاب آور بودند. کاش می‌تونست بدون اینکه مجبور باشه سر کلاس ها بشینه یا به مدرسه بیاد، دبیرستان رو تموم کنه.

اما حالا، حالا که لی جون هم به اون دبیرستان اومده بود تا تمام دوره‌ی دبیرستانش رو فشرده بگذرونه، دبیرستان رفتن برای ییبو تبدیل به بزرگترین لذت زندگیش شده بود.

هیچکس نمی‌دونست چرا پسری با اون سن و سال به دبیرستان اومده. لی جون هیچ وقت در این مورد حرف نمی‌زد و مدیریت دبیرستان با سختگیری شدیدی مراقب این بود که اجازه نده هیچ حرفی در این مورد زده بشه.

ییبو با رضایت به آخرین قلبی که کشیده بود خیره شد و دوباره نگاهش رو به ساعت دوخت. چیزی به پایان کلاس نمونده بود.

هر جور که حساب می‌کرد، واقعا هیچ دلیلی نداشت که پسری مثل جون بخواد با پسری مثل ییبو قرار بذاره. اون هشت سال از ییبو بزرگتر بود ( هرچند زیبایی چهره‌ی دورگه‌اش مانع از این می‌شد که مردم بتونن سن واقعیش رو حدس بزنن. هر کس ییبو و جون رو کنار هم می‌دید تصور می‌کرد اون دو نفر فقط سه چهار سال با هم اختلاف سنی دارند.) خیلی اجتماعی تر و ظاهری جذاب تر و فریبنده تر نسبت به ییبو داشت. پوست ییبو روشن بود و پوست جون تیره، جون اجتماعی و خوش مشرب بود و ییبو گوشه گیر و انزوا طلب. این دو نفر هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتند.

پس چی شد که ییبو و جون تصمیم گرفتند با هم قرار بذارن؟

:" برای جلسه‌ی بعد از مطالب این جلسه و جلسه های قبلی ازتون امتحان می‌گیرم. برای امروز درس کافیه، خسته نباشید."

UNTAMAD Where stories live. Discover now