37

565 110 8
                                    

ژان لبخندی زد و به پلاکارد طلایی رنگ روی دفترش، که اسم خودش روی اون نوشته شده بود نگاه کرد. زمان زیادی از آخرین باری که به اون دفتر سر زده بود می‌گذشت. تمام روزهایی که مجبور شده بود بخاطر تربیت یوان و رسیدگی بهش، کارش رو ترک کنه ، مثل قطار سریع السیر از جلوی چشم هاش رد شدند. حالا که به گذشته نگاه می‌کرد، می‎‌دید که روزهای پر فراز و نشیب زیادی رو از سر گذرونده بود.

نفسش رو بیرون فرستاد. دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت و به حس سرمای فلز زیر پوستش فکر کرد. دوست داشت تمام جزئیات محل کارش رو به خاطر بسپاره. همیشه از حواس پنجگانه اش به خوبی استفاده می‌کرد. این خصوصیت توی شغلش هم خیلی به کارش می‌اومد. می‌تونست به راحتی با نگاه کردن به بیماران یا لمس نقاطی که بیمار در اون ها احساس درد می‎‌کرد، به بینش های خیلی دقیقی نسبت به مشکل مراجعینش برسه.

دستگیره رو چرخوند و وارد دفتر کارش شد. چیدمان اتاق درست به همون صورتی بود که آخرین بار ترکش کرده بود. میز بزرگی در ضلع سمت چپ اتاق به چشم میخورد. میزی که از چوب ماهون ساخته شده و ظریف کاری های زیادی در پایه های اون به کار رفته بود. سه متر دور تر از میز، دو صندلی چرمی وسط اتاق قرار داده شده بودند. بین اون ها، میز کوچکی برای صرف قهوه جا خوش کرده بود. ژان عادت داشت همیشه یک بسته دستمال کاغذی هم روی میز بگذاره، برای افرادی که هنگام صحبت کردن در مورد زخم های گذشته ، به گریه می‌افتادند. حرف زدن از دردها و رنج هایی که انسان با تلاش زیاد در اعماق ذهنش دفن کرده، اصلا کار راحتی نبود. خیلی از مراجعین ژان موقع حرف زدن در مورد گذشته به گریه می‌افتادند. این گریه از روی دلتنگی ، نفرت یا انزجار از گذشته نبود. اشک هایی که مراجعینش با یاد آوری خاطرات ناخوشایند و حتی خوشایند گذشته می‌ریختند، در واقع وزن اون خاطرات بود که روی قلب مراجعین سنگینی می‌کرد.

ژان از زمان دانشجویی، به یک درک عرفانی شخصی رسیده بود، این که تمام خاطرات برای خودشون وزن و شعور دارند. امکان نداشت که انسان خاطره‌ای رو به یاد بیاره و اون خاطره، احساسی رو در روح فرد بیدار نکنه.

زندگی، عمارتی عظیم و حیرت انگیز محسوب می‌شد که آجرهای این بنا ، از جنس خاطرات خوب و بد بود.

و نه تنها گریه، بلکه ژان شاهد واکنش های روانی دیگه ای از سمت مراجعینش بود. زنی رو به خاطر داشت که از رو به رو شدن با مردها می‌ترسید. هر موقع مردی به این زن نزدیک می‌شد، زن دست و پای خودش رو گم کرده و حتی در شرایط شدید تر، حالت تشنج بهش دست می‌داد. این یکی از چالش برانگیز ترین موردهایی بود که ژان موفق به حل کردنش شد. مدت زیادی طول کشید تا بتونه بعنوان یک مرد، خودش رو به این بیمار نزدیک کنه. روزهای متوالی و ساعت های زیادی با هم در مورد گذشته‌ی زن صحبت کردند و ژان متوجه شد دلیل وحشت و تشنج زن، خشونت ها و آزار های کلامی و جنسی ای بوده که از طرف ناپدریش دیده. تمام این خشونت ها، تصویری نادرست از مرد ها به زن بیچاره القا کرده بودند، تصویری که در اون مردها موجوداتی خشن، کم عقل ، متجاوز و خودخواه بودند.
ژان سرش رو تکون داد. از کنار میز و صندلی رد شد و سمت شومینه‌ی اتاق رفت. خاکستر های شومینه هنوز خالی نشده بودند. آخرین بار ژان نامه ها و یادداشت هایی که برای همسر سابقش نوشته بود ، به همراه چندتا از عکس هایی که با هم گرفته بودند رو در اون شومینه سوزونده بود.

UNTAMAD Where stories live. Discover now