58

287 91 7
                                    

لی جون برای آخرین بار ارقام و اعداد حساب های شرکتش رو بررسی کرد و بعد،سر دردناکش رو روی میز گذاشت.

نگاهی به ساعت انداخت. ساعت از چهار و نیم بعد از ظهر گذشته بود. روز ها به کندی از هم می‌گذشتند . به نظر می‌رسید زمان در برهه‌ای از تاریخ متوقف شده و بعد از اون فقط کش می‌اومد.

خمیازه ای کشید و بدن دردناکش رو کش و قوس داد. با خودش فکر کرد: یعنی الان حال ییبو چطوره.

مدتی می‌شد که از ییبو خبر نداشت. با این‌که خودش یکی از افرادی بود که در جدایی اون از شیائو ژان نقش مهمی ایفا کرده بود، اما لیم وانگ ترجیح داده بود در مورد محل نگهداری پسرش با هیچ‌کس صحبت نکنه.

نگاه بی روح جون روی قاب عکسی از خودش و نامزدش، شیائو ژوان، ثابت موند. کی فکرش رو می‌کرد که برادر نامزدش بخواد دوست پسر معشوق سابق خودش از آب دربیاد؟

بعد از این‌که دبیرستان رو تموم کرد، ییبو رو به حال خودش گذاشت و اون پسر رو برای همیشه رها کرد. دلیلی برای موندن کنار یببو نداشت. همیشه از بازیچه قرار دادن آدم ها لذت می‌برد و از شانس بد ییبو،این بار اون برای بازیچه شدن انتخاب شده بود.

پس آیا جون هیچ وقت به ییبو علاقه داشت؟ یا صرفا از اون برای پر کردن خلا های درونی خودش استفاده کرده بود؟

جون آهی کشید و سرش رو از روی میز برداشت. چشم هاش رو بست و به پشت صندلی تکیه داد.بارها و بارها این سوال رو از خودش پرسیده بود. که آیا در تمام این مدت، هیچ وقت هیچ علاقه ای نسبت به پسر جوان تر درون قلبش احساس کرده یا نه.

هیچ جواب قطعی ای برای این سوال نداشت، اما می‌دونست رابطه ای که با ییبو داشت، تماما از روی حرص و خودخواهی خودش نبوده. با این‌وجود که هیچ وقت از صمیم قلب به ییبو علاقه مند نشده بود، اما نسبت به این پسر بی تفاوت هم نبود. در اون زمان، گاهی دلش به حال ییبو می‌سوخت و آرزو می‌کرد که ای کاش در شرایط متفاوتی با هم ملاقات کرده بودند. برای گوشه گیر بودن اون پسر، تنهایی و مشکلاتی که در برقراری ارتباط با جمعیت داشت، نسبت به همه‌ی این ها احساس دلسوزی و ترحم به ییبو می‌کرد.

با این‌حال، مشکلی وجود داشت، مشکلی که ظاهرا جون ازش بی‌خبر بود.

اون نسبت به ییبو،به‌طور ناخودآگاه دچار وسواس بیمارگونه ای شده بود. با این‌که خودش به ییبو گفته بود میلی برای ادامه‌ی رابطه باهاش رو نداره، اما تحمل این رو نداشت که ببینه ییبو شخص دیگه ای رو دوست داره یا موفق به برقراری ارتباط باهاش شده.

چه کسی دلیلش رو می‌دونست؟ شاید چون هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد ییبو بتونه دوباره خودش رو پیدا کنه و سرپا بشه. چون فکر نمی‌کرد بتونه دوباره به کسی اعتماد کنه و قلب و روحش رو در اختیار اون شخص بگذاره. و شاید چون فکر می‌کرد به قدری عمیق و وحشتناک به ییبو ضربه زده که قراره جای اون زخم ها تا ابد پایدار بمونن.

UNTAMAD Where stories live. Discover now