حتی از همون لحظه ی اول ورودشون به دفتر هايکوان٬ ژان می دونست که داره با آتيش بازی می کنه. تمام مدت قرار ٬ بهترين تلاشش رو کرد تا بتونه ذهنش رو متمرکز نگه داره ٬ و فقط به حضار توجه کنه... اما وانگ ييبو ٬ حتی حضور اون پسر می تونست به راحتی توجه ژان رو از هر موضوعی منحرف کنه. هر چند که انتظار داشت ييبو با نهايت توانش جلسه ی هايکوان رو بهم بريزه ٬ اما ييبو بازم اون رو سورپرايز کرد. اون کنترل فوق العاده ای از خودش نشون داد٬ هر چند که يکی دو بار نزديک بود تمام قرار رو بهم بزنه ٬ اما در کل خيلی بالاتر از سطح توقع ژان رفتار کرد.
چيزی که ژان قبل از رسيدن به سر قرار با هايکوان ٬فراموش کرده بود تا به ييبو توضيح بده ٬ اين بود که نمی تونست مثل تو خونه ٬ يا وقت های ديگه ای که با همن همه ی توجهش رو به اون بده. اين يه قرار کاری مهم بود ٬ و طبيعتا اون دو نفر نمی تونستن مثل زوجهای تازه ازدواج کرده با هم رفتار کنن. ژان انتظار داشت ييبو حداقل درکش به اين مساله برسه. اما اونطور که بنظر می رسيد... اون اشتباه می کرد!
ييبو با خشونت پاهای ژان رو از هم باز کرد و غريد:« آروم بگير! اگه همينجوری بخوای سوراخت رو دور من فشار بدی ٬ ديکم قطع ميشه!" ژان با صدايی که می لرزيد جواب داد:" لعنت به تو وانگ ييبو! اگه منم اينجوری بکنمت می تونی آروم بگيری؟"ييبو پوزخند زد. سرش رو پايين تر برد . مستقيم تو چشم های ژان زل زد و گفت:" اوه؟! بعد همه ی غلطايی که امروز کردی حالا داری حرف از کردن من ميزنی٬ شيائو ژان؟!!!"
محکم تر به درون ژان ضربه زد٬ که باعث شد ژان دوباره از درد ناله کنه. ادامه داد:" تا روزی که بميری زير منی! چه بخوای ٬ چه نخوای مربی!" ژان ٬ که از شدت درد حتی نمی تونست نفس بکشه ٬ بدنش رو بالاتر کشيد و به سختی جواب داد:" سگ حشری! فک کردی می تونی...آآآآآآآآهههههههه.... هميشه منو...منو....ممممممممم......زير خو...دت....نگه داری؟"
ييبو بدنش رو عقب کشيد. پاهای ژان رو تا جايی که قابليت خم شدن داشتن ٬ خم کرد و پوزخند زنان جواب داد:" کی حرف از فکر کردن زد؟ من مطمئنم که تا آخر عمرت زيرخواب منی!" و دوباره با تمام قدرتش ديکش رو داخل ژان فشار داد. نفس ژان از شدت درد بند اومد:" آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههه!!!!!!"
از نظر شيائو ژان ٬ اميد داشتن هميشه چيز خوبی بود ٬ مخصوصا اگه قرار بود اين اميدش رو در مورد رام کردن پسر ديوانه و خودپسندی مثل وانگ ييبو به کار بگيره. اگه هر کس ديگه ای جای ژان بود ٬ بدون شک يا خودش رو می کشت ٬ يا ييبو رو . اما ييبو نمی دونست که آدم اشتباهی رو برای اذيت کردن انتخاب کرده. ژان تو بازی کردن حرف نداشت. اون می تونست بخاطر پسرش ٬ آيوان هم که شده ييبو رو تحمل کنه. اگه همه چيز قرار بود همينجوری بينشون پيش بره و به سکس خلاصه بشه ٬ تا زمانی که زندگی ژان رو در خطر ننداخته بود مشکلی نداشت.گاهی ژان به ماهيت واقعی رابطش با ييبو فکر می کرد٬ شايد از بيروناينجوری بنظر می رسيد که ژان داشت تن فروشی می کرد ٬ اما اون هم دلايل خودش رو برای قبول کردن اين رابطه با ييبو داشت. بزرگترين و مهم ترين دليل البته ٬ پسرش ٬ يوان٬ بود. ژان مردی نبود که علاقه ی وافری به داشتن ثروت هنگفت داشته باشه. اما ٬ بعد از جدايی تلخی که از همسرش داشت ٬ می دونست که تنهايی از پس نگه داشتن يوآن بر نمياد. مادر ژان بخش اعظم زندگيش رو پشت سر گذاشته بود ٬ و دير يا زود ژان رو ترک می کرد. هايکوان هم زندگی خودش رو داشت و ژان نمی خواست بار اضافه ای روی دوش دوست عزيزش باشه. از طرفی ٬ يوان هنوز اونقدری بزرگ نشده بود که ژان بتونه اونو برای مدت طولانی تنها بذاره و سر کار روانشناسيش برگرده. ژان نمی خواست يوان حتی يک لحظه هم نبود مادر رو تو زندگيش احساس کنه ٬ برای همين اکثر وقتش رو با پسر عزيزش می گذروند. از اونجايی که ژان نمی دونست تا چه زمانی زندست ٬ بنابراين پيشنهاد سخاوتمندانه ی پدر ييبو ٬ ليم وانگ ٬ رو برای تضمين ابدی آينده ی پسرش قبول کرد و حاضر شد با ييبو وارد چنين رابطه ای بشه.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...