" دوباره با هم زندگی کنیم؟"
سکوتی طولانی بین دو همسفر سابق برقرار شد. نسیم ملایمی میوزید و برگ هایی که کنار پای ژان ریخته بودند رو با خودش به سمت انتهای پارک میبرد. چشم های ژان به بچه هایی که با خنده و شادی کنار هم بازی میکردند دوخته شده و خودش رو بسیار دور میدید. احساس میکرد از پشت یک دیوار نامرئی به همه چیز نگاه میکنه و گاهی از اینکه مردم نمیتونستن این دیوار رو ببینن شگفت زده میشد.
" نمیتونم این کارو بکنم."
رهگذری پای خودش رو روی برگ ها گذاشت. یکی از بچه ها زمین خورد و یک لحظه بعد، صدای گریه اش بلند شد.
یو سمت ژان برگشت و پرسید" داری با کسی قرار میذاری؟"
" نه، موضوع این نیست." ژان انگشت هاش رو به هم فشار میداد تا جلوی خودش رو برای روشن کردن سیگار بگیره. هیچوقت جلوی پسرش سیگار نمیکشید. روزهایی رو به یاد داشت که چقدر در مورد مضرات سیگار با یوان حرف میزد و حالا دلش نمیخواست فرزند نازنینش ببینه که پدرش چطور برخلاف گفته های خودش عمل میکنه.
" پس چی؟ من فکر میکردم ما همدیگه رو دوست داریم."
با شنیدن این حرف، ژان سمت یو برگشت و جوری بهش نگاه کرد که انگار همین لحظه جوک خیلی خنده داری ازش شنیده بود. با ناباوری تکرار کرد" همدیگه رو دوست داریم؟!"
ردی از نارضایتی روی چهرهی یو نشست" منظورت چیه؟"
ژان سرش رو با تاسف تکون داد و نگاهش رو به یوان داد که حالا سوار تاب شده بود. جواب داد" از طرف خودت حرف بزن یو. من علاقه ای بهت ندارم. نه به تو و نه به درست کردن چیزی که از خیلی وقت پیش از دست رفته."
" این در مورد اون پسره... ییبوئه مگه نه؟" یو از نگاه کردن به ژان طفره میرفت. با شنیدن اسم ییبو، ژان برگشت و با نگاهی سرد به همسر سابقش خیره شد. با تحکم گفت" یو، به من نگاه کن."
یو به کندی نگاهش رو سمت ژان برگردوند. از حالتی که به چهرهاش گرفته بود معلوم بود که از جواب ژان خیلی ناراضیه.
ژان لبخند ریزی زد و جواب داد" این در مورد ییبو نیست یو، این در مورد خودته. خود خودت."
" نمیفهمم چی میگی."
" پس بذار یادت بیارم." خشمی که سال ها درون خودش سرکوب کرده بود، حالا داشت فوران میکرد و ژان واقعا تمایلی به این نداشت که جلوی اون رو بگیره" هفت سال قبل، وقتی یوان تازه بدنیا اومده بود رو یادت هست یو؟ تو چنان از من متنفر بودی که بچمون رو کنارم رها کردی و رفتی! بدون اینکه به من فرصت توضیح یا خداحافظی بدی. وقتی بهت نیاز داشتم کجا بودی؟ وقتی از درد تو خودم جمع شده بودم و نمیدونستم چه غلطی کنم تو کجا بودی؟ اون موقع مادرم بیمار بود، خواهرم خارج از کشور بود و من از کجا باید میدونستم نوزادی که به مادر احتیاج داره رو چطور بزرگ کنم؟ وقتی با خونسردی تمام احضاریهی دادگاه رو واسه طلاق به خونم فرستادی فکر من یا یوان بودی؟ نه نه... گمون نکنم هیچوقت تو تمام این سالها به من فکر کرده باشی. اما یوان چطور؟ پسرت که الان داری سنگشو به سینت میزنی چطور؟ به اونم فکر کردی؟"
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...