15

890 173 25
                                    


زمان حال

تيک تاک ساعت روی ديوار٬ تنها صدايی بود که سکوت اتاق رو می شکست. زان جين حتی صدای نفس کشيدن اون رو هم نمی شنيد. تنها چيزی که می ديد٬ موجود عجيب و ساکتی بود که مثل هميشه٬ تو صندليش فرو رفته و منتظر جواب دادن به سوالای خسته کننده ی زان جين بود. پرسيد:" اين آخرين چيزيه که يادت مياد؟"

_"عجيب نيست؟ من حتی اسمش رو فراموش کردم. چطور ممکنه که بتونم اينجوری فراموشش کنم؟"

+" اما تو خاطرات زيادی رو از اون آدم به ياد داری. وقتی که بيهوش بودی٬ و همينطور هر وقت که زير دستگاه می رفتی٬ يه چيزايی می گفتی... خودت که می دونی منظورم چيه."

لبخند کم جونی روی لبهای ييبو نشست. جواب های سربالا و نامفهموش مثل هميشه اونجا حاضر بودند:" اوه٬ آره آره٬ شايد حق با تو باشه....شايد حق با توئه."

زان جين متوجه دستهای ييبو شد که بالا رفته بودند٬ و ييبو که مثل هميشه٬ پاکت سيگاری رو از تو جيبش بيرون آورد. اون رو با يک حرکت انگشتش شستش باز کرد٬ و طبق روال هميشگيش٬ سيگاری رو از وسط پاکت بيرون کشيد و بين لبهاش گذاشت. فندک منبت کاری شدش رو از تو جيب بلوزش که روی سينش دوخته شده بود٬ بيرون کشيد و سيگارش رو روشن کرد.

زان جين همون طور که کاغذ های روی ميزش رو مرتب می کرد ٬ بدون نگاه کردن به ييبو گفت:" می دونی که سيگار چقدر واسه سلامتيت مضره٬ هوم؟" ييبو خنديد. خشک و کوتاه:" من واقعا شبيه کسيم که به سلامتی اهميت می ده؟!"

مه کم جونی از دود سيگار به هوا بلند شد. سکوت.

زان جين سرش رو بلند و تلاش کرد لا به لای هاله ای که جلوی چشماش ايجاد شده بود٬ صورت ييبو رو تشخيص بده. پشت اون دود ٬ صورت زيبا و سردی مخفی شده بود. صورتی که زان جين داشت تمام تلاشش رو می کرد تا نقاب سفت و سخت روی اون رو برداره...

اما تا الان با شکست مواجه شده بود. هر بار٬ هر بار وانگ ييبو به سختی اون رو شکست داده و عقب فرستاده بود. اون به هيچ کس اجازه نداده بود که وارد منطقه ی امن ذهنيش بشه٬ و تلاش های زان جين کاملا بی فايده بودند.

بعد از اينکه دود سيگار محو شد٬ زان جين متوجه صورت بی حالت ييبو شد که آروم آروم وضوح خودش رو بدست می آورد. چشم های ييبو همچنان با حالت بی روح و سردی به نقطه ای نامعلوم٬ به پشت سر زان جين دوخته شده بودند. نگاهی که باعث می شد زان جين با هر بار ديدنش٬ سرمای مور مور کننده ای رو تو ستون فقراتش احساس کنه. خيلی وقت بود که ييبو اين نگاه رو توی چشم هاش داشت. هيچکس نمی تونست حدس بزنه چی واقعا پشت اين نگاه وانگ ييبو بود. پلک هايی که به کندی باز و بسته می شدند٬ مردمک های تيره ای که مدتی طولانی سر جای خودشون خشک می شدند و بعد ٬ با بی ميلی حرکت می کردند تا نشانه ای از زنده بودن صاحبشون باشن.

UNTAMAD Where stories live. Discover now