"پس چشم هات رو ببند، محکم بغلم کن و هیچوقت تنهام نذار..."
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.بعد از ترک هایکوان، ییبو ساعتهای طولانی رو بی هدف داخل خونه قدم زد.
نمیتونست چیزهایی که شنیده بود رو باور کنه. نه، امکان نداشت. حتما هایکوان تمام داستان رو از خودش در آورده بود. حتما همه چی رو ساخته و پرداخته بود تا به عذاب وجدان ییبو دامن بزنه، که اون رو درون زندانی محبوس کنه که ییبو به تازگی خودش رو از اون رهانیده بود، یا حداقل اینطور فکر میکرد.
از بین تمام حرف هایی که هایکوان با غیظ و نفرت چندین ساله سر ییبو خالی کرده بود، تنها یک جمله خیلی برنده تر از بقیه قلب ییبو رو پاره پاره میکرد، در ذهنش میپیچید و اکو میشد: تمام بدبختی هایی که با وجود نحست تو زندگیش آوردی پای توئه و حتی اگه هزار بار هم به آسایشگاه برگردی،حتی اگه بمیری هم نمیتونی بلایی که سر زندگی ژان آوردی رو جبران کنی!
سستی پاهاش مانع از این میشد که سرپا بایسته. روی زمین نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت. بغض باعث میشد بریده بریده نفس بکشه و احساس تنگی در قفسهی سینش داشته باشه.
البته که به ژان فکر کرده بود. در تمام سال های سیاهی که در آسایشگاه سپری کرده بود، بارها و بارها به این فکر کرده بود که واقعا چرا ژان باید به موجود مفلوکی مثل اون علاقه پیدا میکرد؟
زندان و آسایشگاه در بسیاری از جهات بسیار شبیه به هم بودن. یکی از شباهت های انکار نشدنی بین این دو مکان،طولانی تر شدن زمان بود. فرد هم در زندان و هم در آسایشگاه، مدت زیادی رو به تنهایی میگذروند و هر لحظه ای که به تنهایی میگذشت، به اندازهی چندین سال طول میکشید. ییبو چهار سال و بیشتر با این شرایط زندگی کرده بود. با تنهایی سرد و کشدار و خاکستری رنگی که بهش تمام ابدیت رو برای فکر کردن بخشیده بود.
و در طی این چهارسال، به این فکر کرده بود که هیچ دلیل منطقی ای وجود نداره که ژان بخواد یا بتونه بهش علاقه مند بشه.
بدون اینکه متوجه شه، قطره های اشک راه خودشون رو از گوشهی پلکش به بیرون باز کرده بودن. در حالی که اشک های گرم رو از روی صورتش پاک میکرد، فکرش سمت حرف های هایکوان کشیده شد.
ژان قبل از دیدن تو همه چی داشت! اون یه مرد کامل و موفق بود! خانواده و شغل آبرومند و مادرش رو داشت! مهم تر ازهمه اینکه جسم و روان سالم داشت! اما بعد از این که تو اومدی چهطور ییبو؟
تحمل بغض لحظه به لحظه سخت تر میشد. نگاهی به در بستهی اتاق ژان انداخت. مردی که دوستش داشت حالا با تنی رنجور و قلبی بیمار تو اون اتاق خوابیده بود. قطعا ییبو نمیخواست با صدای گریه هاش ژان رو از استراحتی که تازه نصیبش شده بود محروم کنه.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...