74

186 30 1
                                    

هایکوان ییبو رو در حالی که چند قدم دور تر از ورودی آپارتمان ژان سیگار می‌کشید پیدا کرد.

هنوز هم باور این که داشت به ییبو نگاه می‌کرد براش مشکل بود. از آخرین باری که اون رو دیده بود تا الان زمان خیلی زیادی می‌گذشت. و البته که ییبو عوض شده بود. حالا اون پسر جوان کله شق رفته و مردی با موهای جوگندمی مقابلش ایستاده بود. مردی که آثار زندگی سخت گذشته و سال هایی که در تنهایی گذرونده بود رو می‌شد در تمام اعضای چهرش دید.

نفسش رو بیرون فرستاد و قدمی جلوتر رفت. در تمام این سال ها، هایکوان ژان رو درست مثل یکی از اعضای خانواده‌ی خودش دوست داشت. شیائو ژان مردی بود که هایکوان همیشه آرزو داشت تا اون رو کنار خودش داشته باشه. ژان رو فارغ از جنسیتش دوست داشت. چیزی که اون رو به سمت هایکوان می‌کشید نه تنها جذابیت ظاهری، که هایکوان قسم می‌خورد ژان در این زیبایی بی همتا بود، بلکه شخصیتش بود.شخصیتی که بسیار زیباتر از ظاهرش بود.

در اوایل ، یعنی مدتی کمی بعد از این‌که متوجه شد ژان به پسر لیم وانگ علاقه‌ی خاصی نشون می‌ده، چیزی متفاوت از رابطه‌ی پزشک-بیمار، واقعا عصبی شده بود. نمی‌تونست قبول کنه که شیائو ژان، صمیمی ترین دوستش و مردی که پنهانی به اون علاقه داشت بتونه عاشق چنین آدمی بشه. در تمام شهر، ییبو آوازه‌ی بدنامی رو به دنبال اسم خودش یدک می‌کشید. معلوم بود که علاقه ای هم به ترمیم این اعتبار از دست رفته نداشت.

حتی با این‌که می‌دید ژان چه‌طور همیشه و همه جا از ییبو دفاع می‌کنه، که چه‌طور مراقب این بود که احساسات اون پسر صدمه نبینه، باز هم نمی‌تونست باور کنه که این چیزی بیشتر از یک احساس زودگذر بود. احساسی که گاهی ژان رو به‌خاطرش سرزنش می‌کرد.

اوضاع به همین منوال ادامه پیدا کرد تا روزی که این دو نفر از هم جدا شدن و شاید اون موقع بود که هایکوان بالاخره قبول کرد چیزی فراتر از یک احساس بچگانه بین این دو نفر وجود داره. چیزی که مردم اون رو عشق صدا می‌زدن.

حالا این‌جا ایستاده بود. رو به روی مردی که ژان بهش علاقه داشت و این علاقه، داشت ذره ذره زندگیش رو نابود می‌کرد. اگه شرایط به هیمن منوال پیش می‌رفت، دیگه چیزی از ژان باقی نمی‌موند.

می‌تونست تصمیم بگیره که هیچ وقت چیزی به ییبو نگه. ژان تا به حال حرفی نزده بود پس چرا هایکوان باید چیزی می‌گفت؟ جدایی این دو نفر بیشتر از هر چیزی برای اون منفعت داشت، می‌تونست شانسش رو برای دوباره بودن با ژان امتحان کنه، که تمام گذشته رو از ذهن اون بشوره و خاطراتی که ییبو از خودش به جا گذاشته بود رو با خاطراتی از سمت خودش جایگزین کنه.

پس حالا داشت این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ چرا هر لحظه به ییبو نزدیک تر می‌شد و چرا می‌خواست حقیقت رو به کسی بگه که زندگی ژان رو به تباهی کشیده بود؟

UNTAMAD Where stories live. Discover now