ییبو بی هدف در خیابون ها پرسه میزد.
یو بین قول داده بود که شرایط رو برای دیدن هه تیان فراهم کنه. با اینکه میدونست باید چیکار کنه، با اینکه برای خودش همه چیز رو برنامه ریزی کرده بود، اما نمیدونست چرا هنوز هم احساس تهی بودن میکرد.
طبیعتا قرار نبود این اتفاق بیفته. قرار بود، طبق برنامه ریزی خودش، بعد از آزاد شدن از آسایشگاه یه زندگی مبتنی بر لذت رو در پیش بگیره، به خودش قول داده بود که دیگه به ژان فکر نکنه، دیگه دنبالش نگرده و دیگه نخواد بدونه که اون کجا زندگی میکنه.
از زمانی که به یاد داشت، شنیده بود که زمان همه چیز رو درمان میکنه، که تمام زخم هاش در گذر زمان التیام پیدا میکنن. نزدیک چهارسال در آسایشگاه رو به تنهای و دور از خانواده، معشوق و دوستانش سپری کرده بود. پس چرا چیزی درمان نمیشد؟ چرا درد زخمی که روی قلبش نشسته بود حتی برای یک لحظه هم کم نشده بود؟
و نه تنها این، نمیفهمید که چرا هنوز هم به ژان فکر میکرد. قرار بود اون مرد رو برای همیشه فراموش کنه. باورش نمیشد که تمام اون جلسه های مشاوره، تمام الکتروشوک ها و داروهایی که به خوردش میدادن هیچکدوم تاثیری در از بین بردن یاد و خاطرهی ژان نداشتن. همه چیز رو در مورد ژان به طرز دردناکی به یاد میآورد و این برای ییبو خیلی آزار دهنده بود. با اینکه حافظش واقعا دچار اختلال شده و در یادآوری بعضی چیزها مشکل داشت، اما ژان قطعا جزو این دسته نبود. در واقع، شیائو ژان و تمام خاطراتش به قدری در ذهن ییبو زنده و واضح حضور داشتن که انگار تنها بخش مهم و فراموش نشدنی زندگی اون بودن.
و آیا واقعا اینطور نبود؟
ییبو قدم هاش رو سمت خیابون تند تر کرد. حتی نمیدونست داره کجا میره، فقط میدونست که باید راه بره. موندن در فضای بسته عصبیش میکرد. هر بار که پلک هاش رو روی هم میذاشت، میترسید بعد از اینکه چشم باز کنه ببینه دوباره به همون آسایشگاه برگشته و تمام این چیزها فقط یک رویا بودن.
در تقاطع متوقف شد و نگاهی به چراغ قرمز عابر انداخت. با دیدن اینکه ماشین ها چطور به سرعت رد میشدن،صدایی در سرش شروع به صحبت کرد، صدایی که اون رو ترغیب به پرت کردن خودش جلوی ماشین ها میکرد.
نفسش رو بیرون فرستاد و با خودش فکر کرد: اگه الان برم وسط خیابون چی میشه؟ کی متوجه مرگ من میشه؟
نه. نمیخواست اینطور بیهوده بمیره. دوست داشت حداقل مرگش، برخلاف زندگیش، باشکوه باشه.
گاهی از اینکه امید به زندگیش چقدر پایین اومده بود تعجب میکرد. ماه ها و شاید حتی اولین سالی که در آسایشگاه سپری شد، فقط فکر خودکشی در سر ییبو میچرخید. از اینکه نمیتونست خودش رو از فلاکتی که درونش گرفتار شده بود خلاص کنه بی اندازه زجر میکشید. از اینکه هیچ چیزی تو اون اتاق کوچک سفید وجود نداشت تا به کمک اون کار خودش رو تموم کنه بیزار بود. اما حالا، اینجا و در محیط بیرون میلیون ها عامل رو مقابل چشم هاش میدید که میتونستن تو به پایان رسوندن خط زندگیش بهش کمک کنن.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...