73

138 24 0
                                    

"هی، کجایی؟"

ژوچنگ این رو از ییبو، که با نگاهی خالی به جایی در دوردست خیره شده بود پرسید. ییبو با اخم و بدون پلک زدن، به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. ذهنش به شدت درگیر به نظر می‌رسید.

ژوچنگ خم شد و دستش رو مقابل صورت ییبو تکون داد"آهای! با توام!"

ییبو که انگار از خلسه بیرون اومده بود، با گیجی نگاهی به ژوچنگ انداخت و سرش رو تکون داد. آهی کشید و جواب داد"چیزی نیست."

ژوچنگ اخم کرد"چیزی نیست ها؟! برو خودتو خر کن بوزینه. بعد از این‌همه وقت مگه میشه تو رو نشناسم؟ این بار چی کار کردی ها؟" وقتی جوابی از طرف ییبو نشنید، خودش رو جلو کشید و با لحن مشکوکی پرسید"ببینم... نکنه بازم رفته بودی سراغ اون یارو روانشناسه؟ نکنه بازم باهاش خوابیدی ها؟"

ییبو نگاه معناداری به ژوچنگ انداخت و دوباره به آمریکانوی سردش خیره شد. جواب داد" کاش باهاش خوابیده بودم!"

"وانگ ییبو... می‌خوای مثل آدم بگی چی‌کار کردی یا نه؟!"

ییبو آهی کشید و دوباره به بیرون از پنجره‌ی کافه خیره شد. جواب داد" من دیشب خیلی مست بودم و رفتم خونه‌ی ژان..."

ژوچنگ با بدگمانی یک تای ابروش رو بالا فرستاد و پرسید"خب، بعد؟!"

ییبو با خستگی شقیقه هاش رو مالید. به نظر می‌رسید از چیزی در عذاب بود" انگار یه چیزی بهم گفته بود. نمی‌دونم چی. یادم نمیاد."

ژوچنگ پوفی کشید و برگشت تا دختر پیشخدمت رو صدا کنه" بهرحال مگه چیز مهمی بود؟...یه آیس لاته می‌خوام...ممنونم..." لبخندی به پیشخدمت زد و دوباره سمت ییبو برگشت. پرسید"وسط مستی یه حرفی بهت زده. این‌همه ناراحتی واسه چیه؟"

ییبو آهی کشید و به صندلی تکیه زد. با کلافگی گفت" تو متوجه نیستی، گمونم حرف خیلی مهمی زده بود. نمی‌دونم در مورد چی، ولی امروز صبح که ازم پرسید آیا چیزی در مورد دیشب یادم هست یا نه، و وقتی من بهش گفتم نه دیدم که خیلی ناامید و ناراحت شد."

"خب چرا دوباره حرفشو تکرار نکرد؟"

"چه می‌دونم. اصلا یادم نیست دیشب چی گفتم و چی کار کردم. کل خاطراتم در مورد شب قبل سیاهه."

ژوچنگ پوزخندی زد و با طعنه گفت"خب اولین باری بوده که دیده پیشش مستی مگه نه؟ دفعه بعد باید بهش یه اخطاری چیزی بدی که موقع مستی باهات حرف نزنه... چون اون موقع فقط دیکت کار می‌کنه نه عقلت!" و به خنده افتاد.

ییبو آهی کشید و با خودش فکر کرد: ولی انگار دیشب حتی دیکمم کار نکرده بود...!

*فلش بک*

"متاسفم... واقعا چیزی در مورد دیشب یادم نیست!"

ژان با ناباوری ای که ردی از غم در خودش داشت، به ییبو خیره شده بود. قبول کردن این‌که ییبو واقعا چیزی در مورد شب قبل به یاد نمی‌آورد براش خیلی سخت بود.

UNTAMAD Where stories live. Discover now