21

780 156 38
                                    

زمان حال

شیائو‌ ژان با لبخند به دو کلمه ی نوشته شده تو دفترچه ی ییبو خیره موند:

" دوستت دارم."

مطمئن نبود اون کلمه ها واقعا اونجا نوشته شده بودند یا نه. با این که این چندمین باری بود که دفترچه ی خاطرات و‌انگ ییبو رو می خوند، اما هنوز هم‌ هر موقع که به این صفحه، جایی که ییبو برای اولین بار به حسش اعتراف کرده بود می رسید، حس عجیبی بهش دست می داد.‌

انگشتش رو روی " دوستت دارم" کشید. همون طور که بافت زبر کاغذ رو زیر سر انگشت های لطیف خودش لمس می کرد، غرق فکر های خودش شد:

پس اون شب.... اون شب من واقعا خواب نمی دیدم، ییبو واقعا بهم در مورد حسی که داشت اعتراف کرد، اما چی باعث شده بود این حس بهش دست بده؟!

این سوالی بود که ژان مدتها از خودش پرسیده، و هیچ جوابی هم براش نداشت. نمی دونست چی باعث شده بود پسر لیم وانگ، که از همون روز اول خودش رو یک موجود خشک و بی احساس نشون داده بود ، بتونه بعد از چند ماه رابطه، اعتراف کنه که به اون علاقه مند شده.

ژان دفتر رو بالاتر برد و با تمام وجود کاغذ های اون رو بو کرد. چشم هاش رو بست و اجازه داد عطر تلخ و سردی که ییبو اون رو استفاده می کرد، از لا به لای کاغذ های دفتر معشوقش وارد ریه هاش بشه.

همونطور که کاغذ ها رو بو می کشید، یاد روز هایی افتاد که در مورد عطر زدن زیاد ییبو، چقدر غرغر می کرد:

_ پرنس وانگ! دقیقا چه دلیلی داره که خودت رو تو یه استخر عطر می شوری؟!

+ هاها مربی! تو دیگه چجور مردی هستی که از این چیزا خبر نداری! مرد باید همیشه بوی عطر بده! اونقدر زیاد که همه بتونن اونو با همین بویادشون بیارن!

چشمکی زد و ادامه داد: مگه تو از این عطر خوشت نمیاد؟! منم دارم طبق اصل بقا و تولید مثل تو رو مجذوب خودم می کنم!

_ خفه شو پرنس وانگ! چطور می تونی این حجم از چرت و پرت رو تو این زمان کم به هم ببافی؟!

UNTAMAD Where stories live. Discover now