44

806 141 91
                                    

اشعه های بازیگوش خورشید، مخفیانه از بین شکاف پرده‌ی نازک اتاق خواب ژان، به داخل سرک کشیدند و رو صورت مرد بزرگ تر، که با آرامش خوابیده بود افتادند.

با برخورد اولین اشعه‌ی آفتاب به صورتش، پلک های ژان با تنبلی از هم باز شدند. چند بار پلک زدن تا بتونه دید تارش رو متمرکز کنه. وقتی بالاخره تصاویر مه گرفته از جلوی چشم هاش کنار رفتند، موفق به تشخیص سقف اتاق خواب خودش شد.
نفس عمیقی کشید و با حس سنگینی چیزی روی سینش، سرش رو چرخوند و به پسری که روی سینش خوابیده بود خیره شد.

ییبو.

با دیدن چهره‌ی آروم و بی دغدغه‌ی ییبو در خواب، لبخند شیرینی مهمان لب هاش شد. انگشت هاش رو بین موهای خرمایی پسر جوان تر فرستاد و همونطور که طرح نامعلومی رو بین موهای معشوقش دنبال می‌کرد، فکرش سمت شب قبل کشیده شد.
تعداد دفعاتی که با هم عشق بازی کردند از دست هر دو در رفته بود. بدن هاشون به خوبی همدیگه رو می‌شناختند. نیازی به حرف زدن نبود، نیاز به انجام هیچ کار اضافه ای نبود. هر بار که اون ها رو به روی هم قرار می‌گرفتند، دست هاشون می‌دونستن که باید کنار هم برن و انگشت هاشون می‌دونستن که چطور باید در هم قفل بشن. ضربان قلب دو نفر هر زمان که کنار هم بودند به شکل دیگه ای می‌تپید و تنفسشون ناخودآگاه با هم هماهنگ می‌شد.
لب های ژان بوسه ای نرم و کوتاه بین موهای ییبو کاشتند. بدن ییبو هنوز هم گرم بود، با این که هوا هر روز سرد تر می‌شد، اما قلب اون ها با عشقی درخشان گرم شده بود.
ژان به مهمونی شب قبل هم فکر کرد. به این که چقدر دیدن کس دیگه ای کنار ییبو اذیتش کرده بود و به درخواستی که هایکوان ازش کرد.
اینطور نبود که ژان هیچ وقت متوجه علاقه‌ی هایکوان به خودش نبوده باشه. در واقع، همیشه حضور این علاقه رو احساس می‌کرد. می‌دونست در چشم هایکوان جیزی بیشتر از یک دوست، حتی بیشتر از یک برادره. اما هرگز بحث این موضوع رو پیش نمی‌کشید. هیچ وقت سعی نمی‌کرد هایکوان رو تحت شرایطی قرار بده که فرصتی برای ابراز علاقه بهش پیدا کنه.
دلیلش... شاید دلیلش این بود که ژان به داشتن تکیه گاهی مثل هایکوان کنار خودش احتیاج داشت. شاید چون داشتن حمایت هایکوان رو بیشتر از داشتن عشقش می‌خواست. چون می‌ترسید که نتونه احساس مشابه هایکوان رو بهش برگردونه، که نتونه همون عشقی رو بهش بده که اون داشت به ژان عرضه می‌کرد.
و مهم تر از همه، چون ژان از دل شکستن واهمه داشت.

به یاد نمی‌آورد تا به این جای زندگیش قلب کسی رو زیر پا گذاشته باشه. گاهی مردم از این ویژگی به عنوان یک نقطه ضعف یاد می‌کردند اما آدم برای نشکستن قلب کسانی که بهشون علاقه داره، باید به طرز خارق العاده‌ای قوی باشه. این اصلی بود که ژان بهش باور داشت. حالا هم دلش نمی‌خواست هایکوان در شمار کسانی بره که با قلبی شکسته ازش خداحافظی می‌کنن.
اما چطور باید درخواست هایکوان رو رد می‌‌کرد؟ چطور باید بهش می‌گفت تنها کسی که الان، و احتمالا تا ابد، قلب اون رو در اختیار داره ییبوئه؟ هایکوان هرگز زیر بار چنین چیزی نمی‌رفت و حق هم داشت. چطور پسر تک و تنها و خوشگذرونی مثل ییبو می‌تونست حتی با مرد کامل و خودساخته ای مثل هایکوان مقایسه بشه؟ تنها کاری که ییبو قبل از ملاقات با ژان انجام می‌داد، ولگردی و خوشگذرونی و مست کردن تا نزدیک بیهوشی بود. بدون هیچ هدف، بدون هیچ مقصد مشخصی زندگیش رو پشت سر می‌گذاشت.
طبیعتا برای آدم عاقل و فهمیده ای مثل شیائو ژان که داشت وارد دهه چهارم زندگیش می‌شد، وانگ ییبو حتی نباید جزو گزینه ها هم قرار می‌گرفت.
اما حالا ژان اینجا بود، بی اینکه بفهمه چرا، چطور و اصلا چه زمانی دلباخته‌ی پسر جوانی شده بود که با خیال راحت روی سینش خوابیده بود.
راستی چرا اصلا ییبو؟ چرا از بین جمعیت یک میلیاردی جمهوری چین، عاشق وانگ ییبو شده بود؟
با توجه به گذشته و مخصوصا ملاقاتی که اول با هم داشتن، چیزی به اسم عشق باید برای هر دو بی معنی به نظر می‌رسید. ییبو از روز اول دنبال راهی برای بیرون کردن ژان از زندگی تجملاتی و پوچ خودش می‌گشت و ژان هم دنبال راهی بود تا بتونه هر جور شده تغییر رفتاری محسوسی در ییبو ایجاد کنه و از این راه زندگی پسر خودش رو تامین کنه.
حالا همه چیز در نظر ژان کنایه آمیز به نظر می‌رسید. این که چطور زندگی کارت های عجیبی رو رو کرده بود تا بتونه ژان رو عاشق ییبو کنه. عشقی که اتفاق افتادنش محال بود، عشقی که هرگز نباید بین این دو نفر جوانه می‌زد و رشد می‌کرد.
حالا ژان ییبو رو دوست داشت، نه فقط دوست داشتن، بلکه عاشقش شده بود. تمام بدنش تمنای بودن کنار ییبو رو داشت.  به شنیدن صدای پر زیر و بم ییبو، به غرق شدن پشت تیله های درخشان چشم های ییبو، به حس دست های بزرگش دور دست های خودش ، به نفس های گرم و بدنی که حس امنیت بهش می‌داد عادت کرده بود.
و به حرف های ییبو، به حضور پررنگش در خونشون و به بازیگوشی هایی که همراه یوان داشتند، به دیدن لبخند مادرش هر زمان که ییبو رو کنار خودش می‌دید و به تمام شادی های کوچکی که کنار ییبو داشت عادت کرده بود.
ژان تمام این جزئیات رو دوست داشت، تمام این احساس خوب رو دوست داشت و مایل نبود اون رو با چیز دیگه ای تو دنیا عوض کنه.
نگاهی به ساعت انداخت. ده دقیقه به نه صبح مونده بود. بوسه‌ی دیگه ای به موهای ییبو زد و بعد از این که سرش رو با ملایمت روی بالش جا به جا کرد، از روی تخت بلند شد.
باکسرش رو که پایین تخت افتاده بود برداشت و تنش کرد. چند دست لباس هم از کمد برداشت و خیلی آروم و بی سر و صدا، سمت حموم راه افتاد.

UNTAMAD Where stories live. Discover now