34

615 121 24
                                    

شیائو ژان در تلاطم بود.

قرار بود ییبو همون شب برسه و با هم شام بخورن. ییبو حتی میز رستوران رو هم رزرو کرده بود اما ژان با سماجت و پافشاری ای که کمتر ازش سر می‌زد، ییبو رو منصرف کرده و ازش خواسته بود با هم، تو خونه‌ی مادرش شام بخورن.

:" نه نه. اون غذای تند زیاد دوست نداره! مامان! چرا توقع داری سلیقه غذاییش مثل من باشه؟!"

خانم شیائو نگاهی به پسرش،که دستمال بدست دور خونه می‌چرخید و هر جای کثیف یا نامرتبی رو می‌دید تمیز می‌کرد، نگاه انداخت. لبخند با محبتی روی لب هاش نشست. جواب داد:" پسرم مطمئن باش ادویه غذا رو کم ریختم. لازم نیست اینقدر حساسیت به خرج بدی."

ژان که با وسواس لکه‌ای رو روی دیوار پاک می‌کرد گفت:" می‌دونم مامان. فقط می‌خوام همه چی..." مکث کرد. انگار داشت دنبال کلمه‌ی درست تو ذهنش می‌گشت و بعد ادامه داد:" کامل باشه." برگشت و لبخندی به مادرش زد. دستمال ها رو کنار گذاشت و همونطور که سمت دستشویی می‌رفت تا دست هاشو بشوره گفت:" خب.. راستش فکر نمی‌کردم پیشنهاد شام تو خونه رو قبول کنه... میدونی خیلی اصرار داشت که بعد این چند روز که.... خدای من آب چرا اینقدر داغ بود!....بعد از این چند روز که سفر بوده، شام رو بیرون بخوریم. تو یکی از همون رستورانایی که...چرا نمی‌تونم دستمال کاغذی پیدا کنم؟...تو یکی از همون رستوران هایی که حجم غذایی که سرو می‌کنن با قیمتش خیلی فرق داره!"

دستمال کاغذی هایی که استفاده کرده بود رو دور انداخت و از دستشویی بیرون رفت. نگاهی به یوان، که با بی خیالی ماشین های کوچک و دایناسور سبز پنبه ایش رو روی زمین پخش کرده بود انداخت. سمت پسرش رفت و بوسه ی ریزی روی گونه‌ی نرمش گذاشت. پرسید:" خوبی؟ گشنت نیست؟"

یوان لبخند بزرگی زد و جواب داد:" نه پاپا. حالم خوب خوبه!"

ژان موهای یوان رو نوازش کرد و کنار مادرش رفت. دست هاش رو از پشت دور کمر مادرش، که مشغول آشپزی بود، حلقه کرد . سرش رو روی شونه‌ی مادرش گذاشت و گفت:" دارم زیادی واکنش نشون میدم؟"

خانم شیائو لبخند زد. همونطور که سبزیجات رو داخل ماهیتابه تفت می‌داد گفت:" خوشحالم که اینقدر سرحال می‌بینمت پسر. خیلی وقت بود اینجوری ندیده بودمت. و وقتی میگم خیلی وقت منظورم واقعا خیلی وقته!"

ژان با خجالت دست هاش رو محکم تر دور کمر ظریف مادرش فشار داد. گذر روزگار قد مادرش رو خمیده تر کرده و در عوض،از ژان مردی خوش قد و بالا ساخته بود. ژان روزهای کودکیش رو به یاد می‌آورد که هر موقع مادرش آشپزی می‌کرد، گوشه‌ی پیشبند یا دامنش رو می‌چسبید و از همون پایین باهاش صحبت می‌کرد، چون هنوز اونقدری قد بلند نشده بود که بتونه مادرش رو موقع آشپزی کردن بغل کنه.

UNTAMAD Where stories live. Discover now