:" ییبو ، عزیزم؟ چیزی شده؟"
ییبو با شنیدن صدای آشنایی، سرش رو بلند کرد و به پسر جوانی که با لبخندی شیرین رو به روش ایستاده بود خیره شد.
لبخند ریزی زد و خودش رو روی نیکمت کنار کشید تا جا برای نشستن پسر باز بشه. به آرومی زمزمه کرد:" نه هیچی نیست."
جون کنار ییبو نشست. دو تا سودا از کوله اش بیرون آورد و بعد کوله پشتیش رو روی زمین انداخت . یکی از سودا ها رو تو بغل ییبو انداخت و مشغول باز کردن سودای خودش شد. ییبو با نگاهی قدرشناسانه به لی جون خیره شد. اون میدونست که ییبو عاشق سودائه و هر موقع به دیدنش می اومد براش سودا می آورد.
جون سودای خودش رو باز کرد. جرعهی بزرگی از اون رو پایین فرستاد و بعد، نفس عمیقی کشید:" عاح چه روز خسته کننده ای داشتیم! کی فکرشو میکرد که دبیرستان بتونه انقدر خسته کننده باشه!
ییبو زیر چشمی نگاهی به جون انداخت و خندید. دیدن اینکه پسری مثل اون داشت در مورد چنین چیزایی گله میکرد خیلی خنده دار بود.
جون که متوجه نگاه ییبو شده بود، نیشخندی زد و گفت:" ببینم نمیخوای خستگی رو ازم در کنی بره؟"
ییبو مشتی حواله ی بازوی پسر کنارش کرد :" خودتو جمع کن لی جون! مگه من مسئول در کردن خستگی توام؟"
جون خندید و خودش رو به ییبو نزدیک تر کرد. بوسه ای روی گردن پسر جوان تر گذاشت و گفت:" آره! اگه تو نخوای خستگی من رو در کنی پس من باد پیش کی برم هوم؟"
" من از کجا باد بدونم؟ خودت یکی رو پیدا کن!"
:" عاح وانگ ییبو! میخوای دوست پسرت رو به همین راهی بفرستی بره؟ نچ نچ نچ..."
ییبو در دل داشت از حرف زدن لی جون لذت میبرد. عاشق صدای جون بود. عاشق لبخند شیرینش و عاشق تمام وقت هایی که سر به سرش میذاشت. تمام جزئیات جون برای ییبو دوست داشتنی بودند.
:" ییبو؟"
"هوم؟"
" میدونی چقدر از اینکه اینجایی خوشحالم؟"
" خودت بهم بگو، چقدر؟"
جون لبخند زد. دست ییبو رو بین دست خودش گرفت و با ملایمت گفت:" هر موقع که میبینمت حس میکنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم. وقتی به این دبیرستان اومدم میدیدم که چطور آدم های مختلف بخاطر قیافم یا اخلاقم و یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو میذاری جذب من میشدن اما تو نه... تو اینطور نبودی."
مکث کرد. بوسه ای روی پیشونی ییبو گذاشت . با لذت به سرخ شدن ملایم گوش های پسر جوان تر خیره شد و ادامه داد:" همیشه دوست داشتم بدونم تو سرت چی میگذره، تویی که همیشه یه گوشه کلاس کز میکردی و زیاد با بقیه حرف نمیزدی. هیچ وقت تو هیچ گروهی ندیده بودمت. به نظر میرسید اصلا دلت نمیخواد با بقیه باشی و من داشتم میمردم تا بدونم چرا، تا بدونم این چیه که تو رو از بقیه برام متمایز میکنه و من رو به طرف تو میکشه."
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...