71

113 23 0
                                    

"گفتی همخونه می‌خواستی آقای دکتر؟"

ژان نمی‌تونست باور کنه که ییبو واقعا مقابلش ایستاده بود. سال‌ها انتظار چنین روزی رو می‌کشید، که دوباره ییبو رو ببینه و بتونه با اون یک‌جا زندگی کنه. حالا آرزوش به حقیقت پیوسته بود،اما متوجه نمی‌شد که چرا انقدر مضطرب بود، شاید چون از سرخی چشم های ییبو، متوجه شده بود که اون مست کرده. آب دهنش رو با صدا قورت داد و قدم به عقب گذاشت"خوش اومدی ییبو."

ییبو لبخند دلفریبی تحویل ژان داد و وارد خونه شد. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید"داشتی برای خواب آماده می‌شدی؟"

"الان نه. هر چند قراره زود بخوابم."

"هوم...دیر وقت مزاحمت شدم."

ژان با جدیت جواب داد"تو مزاحمم نیستی ییبو."

ییبو برگشت و لبخند زد، با این‌حال چیزی نگفت.چند لحظه مردد وسط خونه ایستاده بود،انگار نمی‌دونست باید برای قدم بعدی چی‌کار کنه. پرسید"بوی غذا حس می‌کنم. امروز بالاخره آشپزی کردی؟"

ژان خندید و سمت آشپزخونه رفت"آره...چیزی می‌خوری برات درست کنم؟"

" نه بیرون شام خوردم. می‌شه فقط یه لیوان آب خنک بهم بدی؟"

ژان در حالی که سمت یخچال می‌رفت ، نگاهی به ییبو که شاد و خندان وسط خونه ایستاده بود انداخت. معلوم بود خیلی نوشیده بود. پرسید"چیزی شده؟ امشب خیلی خوشحال به نظر میای."

"آم.... بله گمونم یه چیزی شده."

ژان در حالی‌که با لیوان آب سمت ییبو می‌رفت گفت" از صورتت معلومه. داری از خوشحالی می‌درخشی! شایدم از مستی الکله؟"

ییبو خندید و آب رو یک نفس سر کشید. از ژان تشکر کرد و گفت"آره...امروز خوشحالم. یه دوست قدیمی رو دیدم. به پاس این دیدار فرخنده، ما با هم مست کردیم!"

"دوست قدیمی؟"

"اوهوم. یکی از دوستای دوران دبیرستان." ییبو این رو گفت و خودش رو روی کاناپه انداخت. ژان لبش رو گزید. با خودش فکر کرد: یعنی دیدن یه دوست از دوران دبیرستان براش انقدر خوشحال کننده بوده؟

و بعد پرسید"خوش گذشت؟"

"اوهوم خیلی. تا همین یه ساعت پیش با هم بودیم."

"آها." ژان از جوابی که شنیده بود خیلی راضی به‌نظر نمی‌رسید.

برای چند لحظه بین دو مرد سکوت برقرار شد. ییبو که متوجه سنگینی جو شده بود، ادامه داد"هر چند با اون به این‌جا نیومدم. دلم نمی‌خواست متوجه شه کجا زندگی می‌کنی."

ژان بدون برگشتن سمت ییبو پرسید"چرا؟ اگه انقدر بهتون خوش گذشته چرا نیاوردیش این‌جا؟"

ییبو پیش خودش فکر کرد: چون تو اصلا از دیدنش خوشحال نمی‌شی. و بعد جواب داد" فقط این‌طور صلاح دیدم."

UNTAMAD Where stories live. Discover now