20

924 156 24
                                    


:« وانگ ییبو ...»

مشت های ییبو کنار بدنش سفت شدند:« تو....!»

تا چند ثانیه هیچ حرفی بین اونها رد و بدل نشد. تنها نگاه.... نگاه هایی سرد و پر از نفرت.

هیچکدوم از اون دو نفر حتی تصورش رو هم نمی کرد که دوباره بتونن همدیگه رو تو چنین جایی ببینند... مخصوصا بعد از تمام اتفاقاتی که بینشون افتاد...

ژان که زودتر از همه متوجه جو متشنج اتاق شد ، با لبخند رو به لی جون گفت :« آقای لی ، از دیدنتون خوشحالم.»

لی جون سریع سمت ژان برگشت. لبخند درخشانی زد و دست دراز شده ی ژان رو به گرمی فشار داد:« خیلی وقت میشه که ندیدمتون دکتر.»

_« عاح خواهش می کنم... ژان صدام کنید.»

لبخند روی لب های لی جون پر رنگ تر شد:« از دیدنت خوشحالم ژان.»

ییبو اما همچنان عصبی و گرفته به اون چند نفر خیره شده بود. ضربان فلبش به حدی بلند بود که می ترسید بقیه هم بتونن صدای تپش های نا منظم قلبش رو بشنوند.

لی جون نگاه معنا داری به ییبو انداخت. یکی از لبخند های مخصوصش رو تحویلش داد:« ارباب وانگ ، درسته؟ نامزدم همین الان بهم خبر دادن که شما هم برای ناهار کنار ما هستین.»

ییبو گردنش رو کج کرد و با پوزخند تمسخر آمیزی به لی جون خیره شد:« گمونم باید در مورد اومدن به اینجا تجدید نظر می کردم. هر چند که نمی تونستم دعوت مادر مربیم رو رد کنم.»

_« مادر مربیت؟»

ییبو یک قدم نزدیک تر رفت. با لحن سرد و زننده ای جواب داد:« درسته... مادر مربی من.»

تاکید ییبو روی "مربی من "، از چشم لی جون دور نموند. خنده ی عصبی ای کرد :« البته البته ، مگه میشه دعوت مادر مربی عزیزت رو رد کنی؟ فقط مطمئن نیستم اونقدری با این خانواده صمیمی شده باشی که برای صرف ناهار دعوتت کرده باشن!»

ژوان با صدای بلندی رو به نامزدش گفت:« لی جون! این چه حرفیه که می زنی؟»

برگشت سمت ییبو و در حالی که تلاش می کرد شرمندگیش رو پنهان کنه ، گفت:« ارباب وانگ... لطفا اونو ببخشید.»

همون لحظه ، صدای زنگ بلند شد.

یوان با خوشحالی دست های کوچیکش رو بهم زد و گفت:« ماما اومد!»

و حق با اون بود. مادر ژان بالاخره رسید.

خانم شیائو با وقار و متانت مخصوص خودش وارد خونه شد. با دیدن ییبو ، که کنار ژان ایستاده بود ، خنده ی شیرینی سر داد:« اوه! مهمون عزیز من اینجاست!»

UNTAMAD Where stories live. Discover now