« هر بار که کنارش میایستاد، نه یک روانشناس، نه یک شریک جنسی، بلکه مرد قدرتمند و دلربایی رو کنار خودش میدید که از بهشت برای نجاتش فرستاده شده بود.»
وانگ ییبو نمیدونست همه چی از کجا شروع شد.
شاید از همون لحظه ای که برای اولین بار اون رو در دفتر کار پدرش دید. وقتی نور آفتاب از بین دیوار شیشه ای بزرگ اتاق پدرش روی صورت زیبا و کشیدهی اون تابید و انعکاسش در چشم های ییبو پدیدار شد.
یا شاید هم وقتی دستش رو برای گرفتن دست ییبو دراز کرد. لبخند شیرین روی لب هاش، لحن مودبانه و رسمی ای که برای حرف زدن باهاش به کار میبرد، قوس تحریک کنندهی کمرش که از زیر کت به خوبی معلوم بود و پوستی که ییبو حتی با نگاه کردن بهش میتونست نرمی اون رو احساس کنه.
و شاید وقتی که نگذاشت سیلی پدرش روی گونش بشینه، لحظه ای که دست اون رو بین هوا نگه داشت و با همون لبخند دلفریبش خواست تا دست روی تنها پسرش بلند نکنه.
و شاید همه چیز از جایی شروع شد که ییبو بهش پیشنهاد سکس داد و جواب رد نشنید. هنوز هم نگاه سرسختانهی پشت چشم های ژان رو به یاد داشت، انگار که داشت به ییبو میگفت هیچ وقت این جنگ رو بهت نمیبازم پرنس وانگ!
و شاید همه چیز از جایی شروع شد که ژان اون رو پرنس وانگ صدا زد. تا به حال کسی با این اسم صداش نزده بود. ییبو هرگز خودش رو پرنس نمیدونست. بیشتر شبیه به شوالیهی شکسته و افسرده ای بود که از جنگ های هزار ساله برمیگشت.
اما ژان اون رو پرنس صدا زد،ومثل یک پرنس باهاش رفتار کرد.
پس حقیقت داشت... آدم ها وقتی به کسی علاقه مند بشن اون رو با اسمی صدا میکنن که هیچ کس تا به حال با اون اسم صداشون نزده.
و شاید تا قبل از این که با هم بخوابن، احساس ییبو منتهی به یه هوس بچگانه میشد. همون زمانی با خودش فکر میکرد: بدترین تجربه سکس رو بهش میدم، بدن بی نقصش رو کبود میکنم و کاری میکنم که با پای خودش از زندگیم بره بیرون.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...