42

594 117 28
                                    

:" منتظر تماس کسی هستی؟"

ژان با شنیدن صدای هایکوان،سرش رو از روی صفحه‌ی مویابل بلند کرد و به نیم رخ نگران صمیمی ترین دوستش خیره شد. خنده‌ی خجالت زده ای کرد و گفت:" نه...یوان رو گذاشتم پیش مامان. خواستم ببینم اتفاقی براشون نیفتاده. میدونی که، بچه ها این روزا شیطنتشون زیاد شده."

البته که این موضوع حقیقت نداشت. چرا باید اتفاقی برای یوان و مادرش می‌افتاد؟ کسی که ژان منتظر دیدن پیام یا تماسی ازش بود،فعلا ژان رو با یک تماس کوتاه به حال خودش رها کرده و چیزی هم تا شروع جشن یاماها نمونده بود.

ژان نمی تونست دست از فکر کردن به این موضوع برداره که اگه ییبو قرار نیست برای مراسم همراهیش کنه، پس اون کیه که قراره کنار ییبو باشه؟ تا بعد از ظهر در دفترش منتظر برگشتن ییبو، یا حتی تماس یا پیامی ازش نشسته بود و وقتی که خبری از اون نشد، ترجیح داد همراه هایکوان به مراسم بره. بهرحال هایکوان نسبت به خودش آشنایی خیلی خیلی بیشتر با این جور رسوم و مراسمات داشت و می‌تونست کمک خیلی بزرگی برای ژان باشه.

هر چند قبل از اینکه ژان بخواد اقدامی برای تماس با هایکوان انجام بده، هایکوان خودش زنگ زده و از ژان پرسیده بود آیا تمایلی داره همراه هم به جشن برن؟ از اونجایی که پاسخ ژان مثبت بود، حالا در راه مزون بودند تا لباسی مناسب این مراسم بگیرن و از اونجا،به سالن جشن برن.

لبخند نصفه و نیمه ای روی لب های هایکوان نشست. بدون برداشتن نگاهش از خیابان جواب داد:" حال فندق کوچولو خوبه؟ دلم خیلی براش تنگ شده."

ژان که فرصت رو غنیمت شمرده بود، روش رو از هایکوان گرفت. صداش رو درست شبیه به صدای یوان نازک کرد و گفت:" پاپا! عمو هایکوان چرا بهمون سر نمی‌زنه؟ یعنی دیگه ما رو دوست نداره؟!"

هایکوان با شنیدن لحن بچگانه و خنده دار ژان، بالاخره سمت اون برگشت و بی اختیار خندید:" واقعا دلم می‌خواد بیاد! به فندقم بگو اینقدر از دست من ناراحت نباشه."

ژان لبخند زد. سرش رو به عقب صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت. نمی‌تونست هایکوان رو بخاطر دیر به دیر سر زدن بهشون سرزنش کنه. برنامه‌ی کاری اون بیش از حد فشرده شده بود، به حدی که وقتی ژان چند بار حالش رو از منشی شرکت پرسیده بود، متوجه شده بود که بعضی شبها هایکوان حتی برای خواب هم به خونه برنمی‌گرده. با اینکه برای سلامتی هایکوان نگران بود، اما عمیقا به همتی که برای ساختن زندگیش به کار بسته بود، افتخار می‌کرد.

با لحن ملایمی گفت:" درک میکنم که بعد تمام مشغله های کاری و قرارداد هایی که بستی سرت باید چقدر شلوغ باشه.ولی خب ما هم دلمون برات تنگ میشه برادر."

UNTAMAD Where stories live. Discover now