ژان سرش رو عقب کشید و این بار، با فشار بیشتری به سینهی ییبو، اون رو به عقب فرستاد. ییبو با تعجب به ژان، که لب هاش رو پاک میکرد خیره شد و بعد پوزخند زد" چیشد؟ بدت اومد؟!!!"
ژان پلک هاش رو روی هم فشار داد تا اعصابش رو آروم کنه. گاهی نمیدونست باید چهطور با ییبو برخورد کنه و حالا که اون مست کرده بود، این چالش برای ژان سخت تر از همیشه شده بود. شمرده شمرده جواب داد" تو مستی ییبو."
ییبو خندید. دستی لای موهاش کشید و جواب داد" آره خب! معلومه که مستم...اگه عقلم سرجاش بود فکر میکردی اینقدر نزدیکت میومدم؟!"
ژان پوزخند زد. دست هاش رو روی سینش گره کرد و یه تای ابروش رو بالا انداخت" اوه؟! اگه اینهمه از من بدت میاد پس چرا وقتی مستی اینطور میای سمتم و مردی که بهش علاقه نداری رو میبوسی؟!"
ییبو دوباره خندید. با ناباوری پرسید" مردی که بهش علاقه ندارم؟!!!" و بعد بلند تر خندید. به قدری خندید که خم شد و مجبور شد اشک چشم هاش رو پاک کنه" تو اشتباه میکنی لعنتی... و دقیقا مشکل من همینجاست!"
راست ایستاد و به چشم های ژان زل زد. با جدیت گفت" من به تو علاقه دارم! و باورم نمیشه که چطور هنوز دوستت دارم!" و بعد نزدیک ژان رفت. رو به روی ژان، که هنوز هم دست هاش رو روی سینش گره کرده بود ایستاد و گردنش رو کج کرد. گفت" تو واقعا اینو نمیفهمی؟!! تو که خیلی باهوش بودی!"
قبل از این که ژان بتونه چیزی بگه، ییبو خودش رو عقب کشید و در حالی که دور خونه میچرخید گفت" آره! میدونی چند سال گذشته؟ میدونی چند سال منو به حال خودم رها کردی؟ و با این که تو... تو حرومزادهی خودخواه عوضی ولم کردی تا تو اون آسایشگاه تخمی بمیرم،ولی من هنوزم مثل یه احمق به تو علاقه دارم!"
قلب ژان با شنیدن هر کلمه ای که از بین لب های ییبو میاومد فشرده میشد. ای کاش میتونست تمام اون سال ها رو از ذهن و جسم و روح ییبو بشوره و از بین ببره. گاهی کلمات تبدیل به برنده ترین اشیای جهان میشدن.
ییبو خودش رو روی کاناپه انداخت. سرگیجه داشت و اصلا متوجه حرف هایی که میزد نبود. دهنش بیوقفه کار میکرد"چهطور دلت اومد؟ دلت واسم نسوخت؟ از ترحم متنفرم ولی واقعا وقتی داشتم تو دفتر پدرم بهت التماس میکرد تا لاقل برگردی نگام کنی، دلت برام نسوخت؟!!" مکثی کرد و با چشم هایی که اشک پشتشون برق میزد به ژان خیره شد.لبخندی زد و گفت" تو که انقدر سنگدل نبودی..."
ژان نفسش رو بیرون فرستاد. بهترین تلاشش رو برای نشکستن در برابر حرف های ییبو به کار بسته بود. با قدم های کوتاه سمت ییبو که روی کاناپه نشسته بود رفت و مقابلش نشست. دست های اون رو گرفت و با ملایمت گفت" پاشو، بیا یکم آب بخور و دوش بگیر. بدنت داغه. باید استراحت کنی."
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...