47

542 131 17
                                    

چطور اینقدر به من علاقه داری ؟ من هیچ وقت کافی نبودم.

:" اما من... من لیاقتش رو ندارم."

ییبو این رو در حالی گفت که با چهره‌ای بی حالت از پشت پنجره به بیرون خیره شده بود. ژان حتی متوجه نشده بود ییبو کی به اونجا رفته.

چشم هاش رو مالید و روی تخت نیم خیز شد. پرسید:" معذرت می‌خوام، لیاقت چی رو نداری؟"

" لیاقت محبت تو رو."

ابروهای ژان با حیرت بالا رفتند. طبیعتا این چیزی نبود که توقع داشت بعد از بیدار شدن بشنوه. نه اینکه هیچ وقت توقع شنیدنش رو نداشته باشه، چون معمولا این اتفاق می‌افتاد. آدم ها هر موقع وارد رابطه ای احساسی می‌شدند،در اکثر مواقع احساس می‌کردند لایق عشق و محبتی که طرف مقابل بهشون نثار می‌کرد نیستند. کسی چه می‌دونست چرا، شاید چون آدم ها بهتر از همه نسبت به نقطه ضعف ها و بخش های تاریک خودشون آگاهی داشتند، شاید چون تصور می‌کردند معشوق اون ها قادر به دیدن این سیاهی نیست و اگه روزی این سیاهی و حفره های تاریک وجودشون رو ببینه، دیگه اون ها رو انقدری ارزشمند نمی‌دونه که مثل قبل دوستشون داشته باشه.

بهرحال... انسان همیشه دلیلی برای توجیه خودش پیدا می‌کنه.

ژان پتو رو از روی بدنش کنار زد. باکسرش رو از کنار تخت برداشت و در حالیکه اون رو از بین پاهاش رد می‌کرد پرسید:" ییبو، چیزی شده؟"

ییبو هنوز هم از تماس چشمی طفره می‌رفت. با بی تفاوتی جواب داد:" نه هیچی. فقط داشتم فکر می‌کردم."

" فکر می‌کردی؟ خب من خیلی خوشحال میشم اگه من رو هم در جریان چیزی که داشتی بهش فکر می‌کردی بذاری."

ییبو لب پایینش رو گزید و نگاهش رو به بیرون از پنجره دوخت. هیچ وقت حرف زدن با ژان براش اینقدر سخت نبود. در واقع اون کسی نبود که نتونه حرف بزنه. مخصوصا این چند سال اخیر، خیلی راحت و بی ملاحظه نظرش رو در مورد همه چیز و همه کس بیان می‌کرد و اهمیتی نمی‌داد اگه کسی با شنیدن نظرش ناراحت شه و یا صدمه ببینه.

اما حالا اینجا ایستاده بود، با قلبی شکسته و حرف هایی که قبل از بیرون اومدن درون گلوش پودر می‌شدند و دوباره پایین می‌رفتند. پوستش لبش رو جوید و مصرانه به سکوت ادامه داد.

ژان نفسش رو بیرون داد. سمت ییبو رفت و دست هاش رو از پشت دور ییبو حلقه کرد. قبل از اینکه سرش رو روی شونه‌ی ییبو بذاره، بوسه ای روی سر شونه اش کاشت و بعد، پرسید:" خب؟ من هنوز منتظرم نتیجه فکراتو بشنوم ییبو."

چند لحظه بینشون به سکوت گذشت. گرمای دلپذیری از بدن ژان ، بدن سرد و یخ زده‌ی ییبو رو در بر گرفت. ییبو هنوز مطمئن نبود این گرما، این احساس تعلق و این آرامشی که از بدن و روح شریکش می‌گرفت به اون تعلق داره یا نه. هنوز مطمئن نبود آیا اون پارتنریه که ژان همیشه آرزوی داشتنش رو داشته یا نه.

UNTAMAD Where stories live. Discover now