دست ییبو دور کمر ژان حلقه شد و آروم بدن مربیش رو ماساژ داد. کمر و پشت ژان هنوز هم بابت اولین سکسشون درد می کرد. اتاق ساکت و نسبتا تاریک بود. هیچ کدوم حرفی نمی زدن. هیچ کدوم تلاشی برای شکستن سکوت اتاق نمی کردن. این دومین شبی بود که ییبو تو خونه ی شیائو ژان می خوابید، و ییبو واقعا از این بابت خوشحال بود.
ژان اما نگران بود. می دونست که نمی تونه ییبو رو از اومدن به جلسه منصرف کنه، و از طرفی وقتی به اثر حضور ییبو تو اون جلسه، و این که چه کارایی ممکن بود از پسر خودسر لیم وانگ سر بزنه فکر می کرد، واقعا عصبی می شد. بعد از چند دقیقه، ییبو دست از ماساژ دادن کمر ژان برداشت. لبهاش رو روی گردن ژان گذاشت و رگی رو که نبض می زد آروم بوسید. ژان لرزش نامحسوسی رو از لمس ناگهانی لبای ییبو با گردنش احساس کرد. ییبو سرش رو جلوتر برد و با صدای خواب آلودی زمزمه کرد:" شب بخیر مربی." بدنش رو به بدن ژان چسبوند. دستش رو دور کمر ژان انداخت و بلافاصله خوابید.
ژان برای چند لحظه در سکوت به صدای نفس کشیدنشون گوش داد. خیلی آرامش بخش بود که نفسهای اونا، تنها صدایی بود که سکوت اتاق رو می شکست. گرمای بدن ییبو خیلی سریع به بدن ژان هم منتقل شد و دستی که دور کمرش حلقه شده بود، روی بدن ژان سنگینی می کرد. این باعث می شد ژان تا لحظه ای که خوابش ببره، بتونه حضور ییبو رو کنار خودش احساس کنه. و البته، ژان متوجه این موضوع شد که حالا کنار یه مرد بالغ خوابیده. از روزی که ازدواج کرده بود هرگز تصور نمی کرد روزی برسه که تختش رو به جز همسرش، با کس دیگه ای شریک بشه، مخصوصا اگه اون شخص، وانگ ییبو باشه. لبخند نصفه نیمه ای زد: با زندگیت چیکار کردی شیائو ژان...؟
دست ییبو رو به آرومی بلند کرد و کامل سمت ییبو چرخید. با دیدن چهره ی ییبو تو خواب، بی اختیار خندید: حتی تو خوابم پوکره و اخم کرده. انگشتش رو بین دو ابروی ییبو گذاشت و چند بار فشار آرومی به اونجا آورد. اخم بین ابروهای ییبو از بین رفت. ژان لبخند زد : اینجوری بهتر شد . نفسش رو بیرون داد و همونطور که به صورت ییبو خیره شده بود به این فکر می کرد که چطور بالاخره قراره رابطشون تموم بشه. بهرحال هر شروعی ، یک پایانی داشت...
صبح روز بعد، زنگ موبایل ژان، اون رو از خواب پروند.
جوری چرخید که تقریبا از تخت پایین افتاد تا بتونه به تماسش جواب بده:" هی هایکوان! آه آره خوبم...یه کم خسته بودم....نه خواب مونده بودم ، بخاطر خستگیه. اوهوم. آره میام. آره اونم میاد. چیزی نمیشه نگران نباش. هایکوان، گفتم که خودم حواسم بهش هست.بهم اعتماد کن. می دونم ، ممنونم. توام مراقب خودت باش. می بینمت."
تماس رو قطع کرد و به صفحه موبایلش خیره شد. ساعت یازده صبح رو نشون می داد. سابقه نداشت ژان تا این موقع بخوابه. اون خواب خیلی سبکی داشت و هر صبح ساعت هفت از خواب بیدار می شد. اما امروز برخلاف هر روز، برخلاف تمام عمرش تا این وقت روز خوابیده بود. برگشت و به ییبو، که با آرامش خوابیده بود خیره شد . لبخند محوی روی لبهاش نشست. از جاش بلند شد و سمت اتاق آیوان رفت. وقتی وارد اتاق یوان شد، پسرش رو دید که روی زمین نشسته بود و داشت با اسباب بازی های جدیدی که ییبو براش خریده بود بازی می کرد. اونقدری سرگرم بازی بود که اصلا متوجه حضور ژان نشد. ژان لبخند زد. کنار یوان روی زمین نشست و موتوری رو برداشت. گفت:" صبح بخیر عزیزم!"
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...