66

1K 144 85
                                    

ژوچنگ با دو لیوان نسکافه ی گرم وارد اتاق نشیمن شد. یکی از لیوان ها رو روبه روی ییبو و لیوان دیگه رو مقابل خودش روی میز گذاشت و نشست. با لبخند شیرینی به ییبو، که داشت موهاش رو خشک می کرد نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
از آخرین باری که ییبو رو دیده بود زمان خیلی زیادی می گذشت. از روزی که فهمید توسط پدرش به آسایشگاه فرستاده شده بارها و بارها تلاش کرد تا ییبو رو ببینه، که بفهمه مخفیگاهش لیم وانگ اونو کجا فرستاده، اما هرگز موفق به فهمیدن این ماجرا نشده بود. لیم خیلی محتاطانه عمل می کرد و با رشوه های سنگین دهن هر کسی که ممکن بود از جای ییبو خبر داشته باشه رو بسته بود.
ییبو که متوجه نگاه خیره ی ژوچنگ شده بود، حوله رو روی شونه هاش انداخت و پرسید: "چیزی شده؟"
لبخند ژوچنگ پهن تر شد. جواب داد: "هیچی، فقط دلم برات تنگ شده. هنوز باورم نمیشه که این جا رو به روم نشستی. "
ییبو پوزخند زد و لیوان نسکافه رو از روی میز برداشت. به گرمای مطبوعی که از سر انگشت هاش بالا میرفت و در تمام بدنش پخش میشد فکر کرد. چقدر دلش برای کوچک ترین جزئیات زندگی روزمره تنگ شده بود.
لیوان رو نزدیک لب هاش برد و گفت: "من که همینجام. نمی خواد نگران باشی."
ژوچنگ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و پرسید: "مطمئنی لباس گرم تر نمی خوای؟ خیس آب شدی! کجا بودی؟"
لیوان نزدیک لب هاش متوقف شد. با خودش فکر کرد: کجا بودم؟
باید چی میگفت؟ این که چندین ساعت بی هدف جلوی خونه ی ژان ایستاده و چراغ روشن واحدش نگاه کرده بود؟ چند ساعت زیر بارون فقط به اون واحد نگاه کرده تا مطمئن بشه که همه ی اینا واقعی هستن و دیشب رو واقعا کنار ژان گذرونده. این که چطور داشت با خودش کلنجار می رفت که همه چی رو فراموش کنه و بره کنار ژان، یا این که به صدای منطقش گوش کنه و عقب بکشه؟
شاید هم باید از این می گفت که چقدر دلتنگ ژان بود. شاید باید از این می گفت که شب قبل رو تمام مدت بیدار بوده و به چهره ی غرق خواب ژان نگاه می کرده چون می ترسید اون چهره ی زیبا و خطوطش رو از یاد ببره. که میترسید بیدار شه و ببینه تمام این ماجرا فقط یک خواب بوده، که دوباره ژان رو کنار خودش نداره و دوباره به اون اتاق سفید نفرت انگیز برگشته. باید می گفت حالا که از آسایشگاه فرار کرده و دوباره ژان رو دیده بود، ترس از دست دادنش رو هزاران بار بیشتر از قبل حس می کرد؟
بدون لب زدن به نسکافه، لیوان رو از لب هاش دور کرد و جواب داد: "داشتم واسه خودم می چرخیدم."
ژوچنگ از این جواب ناراضی به نظر می رسید:" می چرخیدی؟ تو این بارون؟ پسر بیرون داره سیل میاد! چرا نرفتی تو یه فروشگاهی چیزی تا بارون بند بیاد؟"
: "بهش احتیاج داشتم. به قدم زدن زیر بارون. " ییبو این رو گفت و دوباره لیوان رو سمت لب هاش برد. جرعه ای از نسکافه رو پایین فرستاد و به گرمای دلچسبی که بدن خیس و سردش رو در بر می گرفت فکر کرد. احساس می کرد از درون یخ زده. سال ها وقت گذروندن تو آسایشگاه باعث شده بود تمام احساسات درونش منجمد بشن. خیلی وقت بود که دیگه چیزی رو حس نمی کرد. شادی و غم براش مفهوم یکسانی داشتن. در تمام این سال ها روزهای زیادی رو به یاد داشت که از شدت درد طاقت فرسا گریه کرده بود، اما حتی روزی رو به خاطر نمی آورد که در اون شاد بوده یا خندیده باشه.
و بعد از مدتی، دیگه حتی اشکی برای گریه کردن نداشت. شاید بی رحمانه ترین خاصیت درد کشیدن این باشه که وقتی از حدی فراتر میره، فرد وارد مرحله ی بی حسی میشه. بی حسی سرد و مطلق، درست مثل حسی که بعد از ساعت های طولانی گریه کردن به آدم دست میده. یک کرختی کشدار و سرد. ییبو به یاد نداشت از کی وارد این مرحله شده بود. بعد از تمام اشک هایی که ریخته و فشاری که زیر داروها و الکتروشوک ها تحمل کرده بود اون رو سرد و سخت کرده بودند. حالا هیچ شباهتی به ییبویی که روز اول قدم به آسایشگاه گذاشته بود نداشت.
لیوان رو روی میز گذاشت و سرش رو بلند کرد. سعی کرد لبخند بزنه: "تو چطوری؟ تو این چند سال زندگیت چطور بوده؟"
ژوچنگ خنده ی تلخی کرد و جواب داد: "تخمی. خیلی تخمی! طوری که باورم نمیشه این چند سال رو اصلا زندگی کرده باشم. فقط زنده بودم."
ییبو به کاناپه تکیه زد: "گمونم تو این یه مورد با هم اشتراک داریم!"
: "ما تو خیلی چیزا با هم اشتراک داریم ییبو." ژوچنگ آه کشید و نگاهش رو به جایی پشت سر ییبو دوخت. گفت:" از وقتی تو رفتی، روزی نبوده که دنبالت نگشته باشم. هر جایی که فکرشو بکنی رفتم. تمام آسایشگاه های تو چین، از شرق تا غرب و شمال تا جنوب رو گشتم. حتی به چندتا از آشناهام گفتم تا از آمریکا پیگیری کنن. فکر می کردم پدرت احتمالا به خارج از کشور فرستادتت. اون هیچ سرنخی از تو بهم نمی داد. حتی نمی ذاشت ببینمت. باورت نمیشه اگه بهت بگم چند بار تعقیبش کردم تا بلکه بفهمم تو کدوم بیمارستان بستری شدی."
ییبو پوزخند زد و در کمتر از یک ثانیه، پوزخندش به خنده ی کنایه آمیزی تبدیل شد:" تو رفتی افتادی دنبال بابای من؟! عقلتو از دست داده بودی؟ اون حتی یه بارم به دیدنم نیومد. حتی یه بار! " و بعد با حرص زیر لب گفت: "انگار از خدا می خواسته که زودتر از شر من خلاص شه."
سکوتی بین دو دوست نشست.هر بار که ییبو به پدرش فکر می کرد، ناخودآگاه خشم و بغض عمیقی تمام وجودش رو در بر می گرفت. اگه اون نبود هیچ وقت با ژان آشنا نمی شد. اگه اون نبود هیچ وقت به چنین فلاکتی نمی افتاد، هیچ وقت مجبور نمیشد بهترین سال های عمرش رو تو افسردگی یا کنج بیمارستان روانی بگذرونه. نفرتی که از خانوادش داشت بی پایان بود.
ژوچنگ سکوت رو شکست: "گمونم فاصله ای تا جنون نداشتم. حتی نمیدونستم تو زنده ای یا مرده. داشتم دیوونه میشدم. مجبور شدم شش ماه از کارم کناره بگیرم، از همه. طاقت دیدن هیچکسو نداشتم. فکر می کردم همه ی اونا میدونن تو کجایی و با این حال چیزی بهم نمیگفتن. من حتی به پدرت التماس کردم تا یه خبری ازت بهم بده، اما تنها چیزی که باهاش رو به رو شدم این بود که تهدیدم کرد منو تحویل پلیس میده و بعد هم از دفتر کارش پرتم کرد بیرون."
دست های ییبو کنار بدنش مشت شدن. نگاهش رو به لیوان روی میز دوخت و گفت :"متاسفم که به خاطر من این طوری شدی."
ژوچنگ لبخند زد. خم شد ، دستش رو دراز کرد و روی دست ییبو گذاشت. گفت: "متاسفی؟ تو مثل برادرمی ییبو. ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. هر سختی ای که برای تو بکشم ارزشش رو داره. هر سختی ای ."
لبخند کمرنگی روی لب های ییبو نشست. گاهی به این فکر می کرد که زندگی بدون دوست، چقدر میتونست براش سخت و دردناک باشه.
ژوچنگ دستش رو کنار کشید و دوباره لیوانش رو برداشت. پرسید: "خب، کی فرار کردی؟ حدس میزنم نذاشتن همینجوری با پای خودت از اون جا بیای بیرون نه؟ اصلا این همه سال کجا بودی؟"
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد و به تابلوی گوزن نقره ای که بالا سر ژوچنگ روی دیوار بود خیره شد. جواب داد: "مرکز سلامت روان شانگهای. اون جا بستری شده بودم. گمونم بهشون رشوه داده بودن تا هیچ حرفی از وجود من تو اون مرکز نزنن. هیچ ملاقاتی ای نداشتم. حق نداشتم بدون محافظ جایی برم. همیشه دوربین ها و چشم های زیادی مراقبم بودن. کسی که منو نجات داد، خودم بودم. خودم از اون جا فرار کردم. نه خانواده نه معشوق و نه هیچ کس دیگه ای برای کمک به من نیومد چنگ. هیچ کس. "
هنوز هم یادآوری روزهایی که گذرونده بود انرژی زیادی ازش می گرفت. آهی کشید و ادامه داد:" دیشب از تیمارستان زدم بیرون. تمام راه رو تا مسافت زیادی دویدم با جون کندن تونستم خودمو به یه جایی برسونم."
ژوچنگ مایع درون لیوانش رو یک نفس سرکشید و با تعجب پرسید:" دیشب فرار کردی؟ کجا رفته بودی؟"
ییبو با بی تفاوتی جواب داد: "خونه ی شیائو ژان."
: "چی؟!!!! "ژوچنگ تقریبا داد زد.
ییبو لیوان رو به آرومی تو دستش تکون داد و شمرده شمرده تکرار کرد:" گفتم رفته بودم خونه ی شیائو ژان."
: "فهمیدم کجا رفتی! چیزی که نمی فهمم اینه که چرا رفتی اون جا! چرا باید می رفتی پیش اون عوضی! اصلا مگه اون هنوزم تو چینه؟"
:"آروم بگیر." ییبو خیلی خونسرد بود و این رفتارش، ژوچنگ رو عصبی می کرد.
با لبخند ریزی روی لب هاش به حرص خوردن ژوچنگ خیره شده بود. شیائو ژان تنها کسی نبود که ییبو دلش برای دیدن اون تنگ شده بود. نسکافش رو یک نفس سر کشید و بعد گفت: "باید می دیدمش. "
: "چرا اون وقت؟ "ژوچنگ هر لحظه عصبی تر می شد و اگه می تونست، همون لحظه مشت محکمی تو صورت ییبو می زد.
ییبو ادامه داد: "یه سری خورده حساب شخصی. دلم میخواست ببینم بعد سرکار گذاشتن من و چاپیدنم بابام چطور داره زندگی می کنه." و بعد پرسید: "گفتی مگه هنوز تو چینه؟ جایی رفته بود؟"
ژوچنگ هوفی کشید و جوری که انگار داشت واضح ترین واقعیت جهان هستی رو توضیح میداد گفت: "آره دیگه، بعد فوت مادرش از کشور رفت. دقیقا نمیدونم کجا ولی از یکی شنیدم که از چین رفته."
:"بعد از فوت مادرش؟" با شنیدن این جمله، احساس کرد چیزی درون سینش فشرده شد. برای لحظه ای به چیزی که شنیده بود شک کرد. خانم شیائو فوت کرده بود؟
: "اوهوم. شیائو ژان به سزای بلایی که سر تو آورده بود رسید."
ییبو هنوز هم نگاه های گرم و لبخند های محبت آمیز اون زن رو به یاد داشت. هر بار که کنارش بود احساس گرما می کرد، جوری که انگار کنار مادر خودش نشسته. با این که زمان زیادی رو کنار خانم شیائو نگذرونده بود، اما همون مدت کوتاه هم برای ییبو بی نهایت با ارزش بود. عشق و محبتی که هیچ وقت در زندگیش از طرف مادرش نگرفته بود رو برای مدتی هر چند کوتاه از خانم شیائو می گرفت و همیشه برای داشتن چنین مادری به ژان غبطه می خورد.
لبش رو گزید و گفت: "در مورد ژان اینطوری حرف نزن."
: ییبو..."
قبل از این که مجال حرف زدن به ژوچنگ بده، به تندی گفت: "هیچ کس لایق این نیست که با فوت یکی از اعضای خانوادش تاوان پس بده!"
از روی کاناپه بلند شد . عصبی و سرخورده بود. دستی لای موهاش کشید و به این فکر کرد که چرا متوجه نشده بود؟ چرا از گرد غمی که روی چهره ی ژان نشسته بود متوجه نشده بود؟ چرا از سکوت و خالی بودن دیوار های خونه ی ژان متوجه چیزی نشده بود؟ یادش می اومد که دیوار های آپارتمان نقلی سابق ژان چطور همیشه با نقاشی های یوان و عکس هایی از خودش و یوان، همینطور خودش و مادرش تزئین شده بودن. پس چرا این بار اینقدر راحت از کنار دیوار های خالی گذشته بود؟ چرا چیزی از ژان نپرسیده بود؟
: "کی این اتفاق افتاد؟" صدای ییبو از دوردست شنیده می شد.
:"خیلی از گم شدن تو نگذشته بود. کمتر از یه سال بعد این که تو غیبت زد."
ییبو روشو از ژوچنگ برگردوند و پلک هاش رو روی هم فشار داد. عقلش می گفت که نباید اینقدر برای کسی که رهاش کرده بود دلسوزی می کرد، می گفت به بدبختی ای که ژان کشیده اهمیت نده، مگه خودش تو این سال ها کم شکسته شده بود؟
اما نمی فهمید چرا هر لحظه قلبش بیشتر و بیشتر می سوخت. فکر ژان یک لحظه هم از سرش بیرون نمی رفت.
پرسید:" تو میدونستی که حضانت پسرشو از دست داده؟"
ژوچنگ با بی تفاوتی جواب داد: "هوم. حاضرم قسم بخورم بابات تو این کار دخالت داشته."
با شنیدن این حرف، ییبو سمت اون برگشت و با سوظن پرسید: "بابام؟"
:" آره. قسم میخورم کار خودش بوده. اون زمان که تعقیبش می کردم تا به یه سرنخی از تو برسم ، میدیدم که همش میره دیدن چندتا از وکیلای کارکشته. فکر میکردم داره به خاطر تو این کارو انجام میده که وقتی همون وکیلا رو مقابل شیائو ژان تو دادگاه دیدم، فهمیدم قضیه اصلا این نبوده." مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:" البته ممکنه من اشتباه کرده باشم، ولی خب انکارش خیلی سخته."
دست های ییبو کنار بدنش مشت شدن. پس اگه پدرش کاری کرده بود تا ژان حضانت پسرش رو از دست بده، طبیعتا برای فرستادن ییبو به آسایشگاه با ژان دست به یکی نکرده بود.
ولی دلیل رفتار ژان چی بود؟ چرا حتی حاضر نشده بود سمت ییبو برگرده؟ چرا وقتی ییبو داشت به این متهمش می کرد که به خاطر پول این کار رو انجا داده، ژان ساکت بود؟
نفسش رو بیرون فرستاد و دستی لای موهاش کشید. تمام این سال ها، همیشه ژان رو برای همه چی سرزنش کرده بود. در صدر لیست بلند بالایی که برای انتقام جویی کنار گذاشته بود، اسم ژان می درخشید. تمام تقصیر ها رو پای ژان نوشته بود به هیچ وجه قصد نداشت تغییری تو ذهنیتش نسبت به مردی که هنوز هم دوستش داشت ایجاد کنه. با این که بارها و بارها خودش رو قانع کرده بود که وضعیت اسف بار زندگیش به خاطر ژان ایجاد شده، اما حتی یک بار هم نتونسته بود خودش رو قانع کنه تا دست از دوست داشتن اون مرد برداره. می دونست که هنوز تمام قلبش متعلق به یک نفره...
: "خب؟ الان می خوای چیکار کنی؟"
ییبو آهی کشید و جواب داد: "نمیدونم. خیلی خستم. میخوام فردا در موردش فکر کنم."
***
روز بعد ییبو با سر و صدا از خواب بیدار شد.
با خستگی روی تخت نشست و چشم های دردناکش رو مالید . خیلی طول کشیده بود تا بتونه بخوابه و تمام مدت کوتاه خوابش به کابوس دیدن گذشته بود.
صدای خشمگین ژوچنگ رو سریع تشخیص داد. داشت کسی رو از خونه بیرون می کرد، اما کی؟
با شنیدن صدای دوم، قلبش سریعتر تپید. بی معطلی از روی تخت پایین پرید و بی توجه به ظاهر آشفتش، از اتاق بیرون رفت.
با دیدن کسی که پشت در ایستاده و داشت با ژوچنگ بحث می کرد، شکش به یقین تبدیل شد.
:" این جا چخبره؟ "این رو گفت و سمت در رفت. ژوچنگ برگشت و با نارضایتی نگاهی به ییبو انداخت، انگار که دوست نداشت از اتاق خواب بیرون بیاد.
با دیدن ییبو، لبخند درخشانی روی لب های ژان ظاهر شد. قلب ییبو فشرده شد:"می دونستم اینجایی ییبو."
ییبو آب دهنش رو قورت داد. نباید به این راحتی و فقط با یک لبخند، خلع سلاح می شد. با حفظ ظاهر سردش پرسید: "چی می خوای؟ چرا اومدی این جا؟"
ژان با آرامش جواب داد: "باید با هم حرف بزنیم، وقت داری؟"
ژوچنگ با اعتراض سمت ییبو برگشت:" نگو که میخوای باهاش حرف بزنی؟"
نگاه ییبو روی صورت ژان ثابت مونده بود. صدای اعتراض های ژوچنگ رو به سختی می شنید.
لب هاش از هم بازشدن "پایین منتظرم باش. "

UNTAMAD Where stories live. Discover now