" آم...پس گفتی گرسنت نیست؟"
ژان این رو پرسید و سمت ییبو ، که داشت کت و شلوارش رو با لباس های راحتی که ژان بهش داده بود عوض میکرد، برگشت. ییبو سر برگردوند و لبخند زد:" نه مربی. گرسنم نیست. ما تازه شام خوردیم!"
ژان خندهی خجالت زده ای سر داد و دستش رو لای موهاش برد:" آه آره حق با توئه. نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شدم."
نگاهش رو به سختی از کمر برهنهی ییبو گرفت. دوست داشت بره جلو و قبل از اینکه بذاره تیشرتش رو تنش کنه، ییبو رو طرف خودش بکشه. بندازتش روی تخت و روی دیکش سواری بخوره. بارها و بارها چنین صحنه ای رو تصور کرده و هر بار هم پریکام شده بود.
اما از سر جای خودش تکون نخورد. در عوض دوباره با نگاهی گرسنه اول به کمر و بعد به پاهای ییبو خیره شد. تصور اینکه میتونه اون بدن رو لمس کنه دمای بدنش رو تا درجهی خطرناکی بالا میبرد. نگاهش رو از سر شونه های پهن ییبو گرفت و سمت کمرش فرستاد. به خوبی به یاد داشت که بارها پاهاش رو دور اون کمر حلقه کرده بود. حتی یادآوری چنین لحظاتی ستون فقراتش رو به لرزه میانداخت.
با خودش گفت: داری مثل یه منحرف رفتار میکنی شیائو ژان!
نفس عمیقی کشید و سمت دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزنه.
بعد از اعتراف شگفت انگیز ییبو، اون دو نفر به خونهی ژان برگشتند. ژان تصور میکرد که به محض رسیدن به خونه، ییبو قراره مثل همیشه لختش کنه و تا صبح با هم یک شب خیس رو بگذرونن. ژان حسابی خودش رو برای چنین اتفاقی اماده کرده بود. دلیل اینهمه شهوتی رو که نسبت به ییبو احساس میکرد نمیدونست. شاید بدن های اون دو نفر یک جور پیوند نامرئی با هم برقرار کرده بودن که به محض دوری از هم، این پیوند کشیده میشد و هر دو رو تشنهی لمس همدیگه میکرد. خب....برای ژان که اینطور بود.
اما این اتفاق نیفتاد.
ییبویی که ژان میشناخت با ییبویی که حالا تو اتاق خوابش ایستاده بود خیلی فرق داشت. هم موقع سوار شدن به ماشین و هم موقع پیاده شدن، در ماشین رو برای ژان باز کرده بود. تمام مدت در ماشین هیچ حرف خجالت آور یا شهوت انگیزی نزد، اما هر از گاهی با لبخند به ژان نگاه میکرد. ژان از دیدن برق حلقهی روی انگشت ییبو لذت میبرد. حلقه ای که مثل اون رو در انگشت خودش داشت. حتی وقتی به خونه رسیدن، ییبو با کمال احترام با ژان رفتار کرد. انگار ژان شی قیمتی و شکننده ای بود که ییبو میترسید با کوچکترین لمس،اون رو بشکونه. نه لمسی و نه بوسه ای. هیچی.
بعد از مسواک زدن، ژان یک مشت آب سرد به صورتش زد و بعد، سرش رو بالا گرفت. در آینه به انعکاس چهرهی خودش خیره شد و لبخند زد. گونه ها و لالهی گوشش به رنگ صورتی ملایم در اومده بودند. بدنش هنوز هم داغ بود و میدونست دلیل همهی این تغییرات، فقط حضور ییبوئه.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...