در ورودی با شدت باز شد. ييبو با يه دست ژان رو فرستاد تو و با دست ديگش درو بست.
پشت سرش ٬ ژان رو محکم به ديوار کوبيد وهمون طور که با دهن باز و با سرو صدای زياد لب هاش رو میبوسيد وارد خونه شدند . ييبو تمام شب منتظر رسيدن اين لحظه بود ٬ که بالاخره بدن ژانو تو دستاش بگيره و حالا محال بود فرصتی رو که به سختی گير آورده بود به همين راحتی از دست بده.
کليدا و سوپيچ رو زمين انداخت و کتشو درآورد.ژان صورت ييبو رو تو دستاش گرفت و اونو به خودش نزديک تر کرد. زبون خيس و داغ ييبو تو دهن ژان میچرخيد ٬ ژان با شدت بيشتری ييبو رو بوسيد و احساس کرد خيلی زود از فرط شهوت عقلش رو از دست ميده.
اوضاع ييبو هم خيلی بهتر نبود. با شلختگی کفشاشو درآورد و رفت سراغ گردن ژان. با ولع گلو و گردن سکسی دوست پسرش رو ميبوسيد و گاز ميگرفت. ژان دستاشو محکم رو دهنش فشار داد تا يک وقت صدای ناله هاش٬ پسرشو از خواب بيدار نکنه.
دستای ييبو حتی يک لحظه هم بيکار نميشدن. کت و کروات ژانو با خشونت درآورد . حالا دستاش آزادانه تمام بدن ژان رو از روی بلوزش لمس ميکردن. اون عاشق اينکار بود. انگشتاش با اينچ به اينچ پوست ژان آشنا بودن ٬ اينکه دوست داشت يببو کجا رو بيشتر لمس کنه و لمس کدوم قسمتها کاملا شهوتيش ميکرد. ييبو ديوونه ی اين بود که ژان رو اينجوری ببينه ٬ که چطور به ييبو التماس ميکرد تا بکنتش. : ( تو فقط مال خودمی ژان ....)
ژان سرشو به زور عقب برد. با دستش صورت ييبو رو پس زد.نفس گرفت و گفت:« اينجا نه... يوان خوابه!»
ييبو زبون داغشو لای انگشتای ژان فرستاد. از بالا تا پايين همشونو ليس زد و گفت:« ولی من ميخوام الان بکنمت ٬ همين الان ٬ همينجا تو هال!»
ژان همونطور که هيس هيس ميکرد گفت:« بچه الان بيدار ميشه! لاقل بيا تو اتاق خواب!»
ييبو خنديد. پشت سر هم گلوی ژانو بوسيد و جواب داد:« مگه در اتاقش قفل نيست؟»
ژان سر آزاردهنده ی ييبو رو از روی گردنش کنار زد و همون طور که اونو طرف اتاق خواب میکشيد غرغر کرد:« شايد پاشه بره آب بخوره. نکنه ميخوای اولين چيزی که ميبينه اين باشه که گاگای عزيزش داره باباشو به فاک ميده؟!»
ييبو بلند بلند به حرص خوردن های کيوت ژان خنديد:« اين بهترين صحنه ايه که هر آدم ميتونه تو زندگيش ببينه!»
_« لعنت بهت وانگ ييبو!»
ييبو پوزخند زنان دنبال ژان راه افتاد. اون تنها کسی بود که ميتونست شيائو ژان مودب و مبادی آداب رو اينجوری اذيت کنه ٬ و اين افتخار بزرگی براش به حساب ميومد.
همينکه رسيدن تو اتاق ٬ ييبو درو بست و سمت ژان برگشت. با يکی از نگاه های خاص و پر از شهوتش به ژان خيره شد و تمام جزئيات بدن ژانو از نظر گذروند. اون با پسرا و مردای زيادی خوابيده بود اما تا به حال هيچ وقت اينقدر تشنه ی داشتن کسی نشده بود....شايد همين ويژگی شيائو ژان رو اينقدربرای اون عزيز ميکرد.
( لعنتی....ميخوام همين الان بکنمت...)
دست ژان رو گرفت و دور گردن خودش انداخت. بالاخره اون مهمونی کوفتی تموم شده بود ٬ حالا ميتونست تا خود صبح از بودن کنار دوست پسر سکسيش لذت ببره.
انگشتای بلندش رو روی پوست داغ صورت ژان کشيد. از استخوان گونش گذشت ٬ زير پلکش رو لمس کرد و به لبهای ملتهبش رسيد. بدون برداشتن انگشتش از رو لبهای ژان ٬ با صدای دورگه شده ای پرسيد:« مربی ٬ امروز کارم خوب بود؟»
حتی تو تاريکی اتاق ٬ ژان ميتونست برق تو چشمای ييبو رو ببينه. آروم نوک انگشتای ييبو رو بوسيد و جواب داد:« کارت خوب بود ييبو.»
_« بهم بگو....چقدر خوب؟»
ژان دست ديگش رو هم دور گردن ييبو انداخت. سرشو نزديک گوش ييبو برد و زمزمه کرد:« آممم....خيلی خوب بودی ييبو.»
دست ييبو زير بلوز ژان رفت. همون طور که پوست بی نقص کمرشو لمس ميکرد گفت:« بازم بگو....باز ازم تعريف کن.»
ژان پلکاشو رو هم فشار داد: ( لعنتی وقتی اونجوری بهم دست ميزنی چطور توقع داری بتونم حرف بزنم؟)
سرشو تو گردن ييبو مخفی کرد و چيزی نگفت. ييبو موهای خيس ژان رو بوسيد و نوک سينشو از زير لباس فشار داد.
ژان لبشو محکم گاز گرفت تا صدايی که داشت از گلوش خارج میشد رو خفه کنه. ييبو همون طور که با نوک سينه ی ژان بازی میکرد ٬ با همون صدای شهوت انگيزش گفت:« چرا حرف نميزنی؟ امشب به اندازه ی کافی برات خوب نبودم؟»
ژان رو نزديک تر کشيد. يکی از پاهاشو لای پاهای ژان ٬ جايی که ديکش حسابی سفت شده بود فشار داد و گفت:« ديدی که٬ امشب طرف هيچ کس نرفتم٬ زياد الکل نخوردم ٬ دعوا نکردم و مهمونی بابامو به گه نکشيدم ٬ با هيچ کدوم از زنا و مردا نخوابيدم ٬ در مورد بيزنيس خوب سخنرانی کردم و مثل يه مرد واقعی سر ميز شام حاضر شدم .»
ژان که بخاطر فشاری که ييبو داشت به عضو سفت شدش وارد ميکرد ٬ حتی نميتونست نفس بکشه ٬ تند تند سرشو تکون داد و به سختی گفت:« عالی بودی ٬ ييبو...»
ييبو زانوشو محکم تر روی ديک ژان فشار داد . با لحن سردی گفت:« ييبو نه....»
ژان سرشو از شدت درد و لذت عقب برد و داد زد:« باشه باشه....لعنتی! تو امشب عالی بودی ددی ! عالی! چشمای من فقط رو تو بودن .... ميخواستم زودتر بيای خونه تا باهات بخوابم! خوب شد؟ لعنتی اينقدر فشارش نده....!»
ييبو با رضايت لبخند زد. زانوشو کشيد عقب و گفت:« قولت که يادت نرفته مربی؟ حالا...نوبت توئه که پسر خوبی باشی و بذاری ددی بکنتت ٬هوم؟»
ژان محکم ييبو رو بغل کرد. سرشو به شونه ی ييبو فشار داد و با خجالت گفت:« هر.... هرکاری ميخوای بکن!»
ييبو خنديد.گلوی دوست پسرش رو گاز گرفت و زمزمه کرد:« جوری ميگامت که نتونی بعدش بلند شی! ژان..... میدونی که مال منی؟ نگاهت ٬چشمات ٬ لبات ٬ چونه و گردنت ٬ گلوت ٬ تمام بدنت ٬ روحت ٬ همش مال منه. اگه يه روز بخوای جز من به کس ديگه ای فکر کنی ٬ ميکشمت....ميدونی که اينکارو ميکنم. فهميدی؟»
ژان لبخند زد. چشمای ييبو رو بوسيد و جواب داد:« مال توام ٬ فقط تو ييبو. فقط تو ددی جذاب من.»
خودشو به دستای ييبو سپرد و فکر کرد:« چطور همه چی به اينجا رسيد.......؟»
.
.
.
.
.
دو ماه قبل: قربان ٬ آقای شيائو اينجا هستن.
_ راهنماييشون کن داخل!
تقه ای به در خورد و بلافاصله ٬ منشی همراه مرد قد بلند و جذابی وارد شدن. ليم وانگ از پشت ميزش بلند شد و با خنده گفت:« آقای شيائو! خيلی خوش اومدين!»
ژان لبخند مودبانه ای تحويل وانگ داد. منشی پيشقدم شد و گفت:« رئيس ٬ ايشون آقای شيائو ژان هستن ٬ آقای ژان ٬ ايشون هم جناب ليم وانگ هستن ٬ صاحب اين شرکت.»
ژان دستشو جلو برد و دست ليم وانگ رو به گرمی فشرد:« ملاقات با شما باعث افتخار منه.»
ليم لبخند زد :« لطفاً بشينيد آقای ژان ٬ بايد خسته باشين.»
رو به منشيش گفت:« وسايل پذيراييو حاضر کن!»
منشی سرشو تکون داد و بيرون رفت. ژان نگاهی به دفتر کار لوکس ليم وانگ انداخت. از يکی از بزرگترين سرمايه دارهای کشورکمتر از اين هم انتظار نمیرفت. راحت ميتونست بگه که قيمت کت و شلوار اين مرد با کل درآمدی که ژان تو سال داشت برابری ميکرد.
وانگ سکوت رو شکست:« آقای شيائو ٬ خيلی ممنونم که دعوت منو قبول کردين و به اينجا اومدين. همون طور که منشيم گفت موضوع مهمی هست که دلم ميخواد با شما در ميون بذارم.»
ژان لبخند زد و عينکش رو روی بينيش کمی بالاتر فرستاد:« راحت باشين آقای وانگ.»
ليم دستاشو تو هم قلاب کرد و گفت:« آم....موضوع ٬ موضوع پسرمه. ييبو.»
ژان سرشو به نشونه ی تاييد تکون داد :« لطفاً ادامه بدين.»
_« پسرم ييبو... چطور بگم... اون پسر خيلی خاصيه. با اينکه الان وارد بيست و دو سالگی شده اما هنوز نميتونه ارتباط خوبی با جمع برقرار کنه. اون خيلی عصبی و گوشه گيره وهمين رو زندگی خودش ٬ و تمام خانواده تاثير وحشتناکی گذاشته. من تا الان هر چقدر که تصور کنين مشاور و روان درمان استخدام کردم ٬ اما هيچ کدوم تا حالا جواب ندادن....حتی حال پسرمو بدترهم کردن! حالا خيلی به ندرت حرف ميزنه و داره اعتياد به الکل پيدا ميکنه. متاسفانه ٬ چندبارم خودکشی ناموفق داشته.»
نفس گرفت. سرشو بين دستاش فشار داد و گفت:« من و مادرش واقعا نميدونيم بايد باهاش چيکار کنيم. اون به هيچ کدوممون نرفته .يکی از آشناهام تعريف شما رو کرد ٬ واسه همين خواستم ببينم کاری ازتون برمياد يا خير.»
ژان سرشو تکون داد و تلاش کرد حرفای ليم وانگ رو تحليل کنه.
( اختلالات رفتاری و ضد اجتماعی تو پسری که هر چيزی رو که ميخواست تو دنيا داشت..... حتما از کمبودی نشأت ميگرفت ٬يه ضربه ی عاطفی خيلی عميق ؟ شايدم از دست دادن کسی که براش خيلی مهم بود؟ و گرنه چرا پسر همچين مردی بايد اينجوری ميشد؟)
بعد از چند لحظه٬ ژان سرشو بلند کرد و شمرده شمرده گفت:« آقای وانگ ٬ بايد بدونين من چند ساليه که روان درمانيو گذاشتم کنار.»
_« بله خبر دارم ٬ بخاطر ماجرای طلاق و پسرتون. جداً بابتش متأسفم. اما ....من حاضرم هر چقدر که ميخواين پرداخت کنم ٬ حتی آينده خودتون و پسرتونو تضمين ميکنم ٬ فقط لطفاً ٬ اگه کاری از دستتون برای پسرم برمياد از انجامش کوتاهی نکنين.» ژان لبخند زد. پيشنهاد وسوسه انگيزی بنظر ميرسيد.
با لحن محبت آميزی گفت:« منم پدرم و دغدغه ی شما رو درک ميکنم آقای وانگ ٬ قول ميدم هر کاری در توانم هست رو برای درمان پسرتون انجام بدم.»
اون موقع٬اگه ميدونست با قبول کردن اين درخواست داره چه بلايی سر خودش مياره ٬ هيچ وقت درخواست لیم وانگ رو قبول نميکرد...
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...