:" روز بخیر ژان."
ژان با چشم های گرد شده به همسر سابقش، یینیو، خیره شد. توقع دیدنش رو پشت در نداشت. هنوز هم بوی همون عطر آشنای رز فرانسوی از بدن و لباس هاش به مشام میرسید. موهاش رو درست جوری که ژان به یاد میآورد درست کرده بود: دسته ای از اون ها رو بالا برده و محکم با کش بسته بود. بقیهی موهاش هم آزادانه روی کمرش رها شده بودند. یینیو میدونست این دقیقا مدل مویی بود که ژان دوست داشت. اولین روزی که بالاخره ژان جرات کرده بود پا پیش بذاره و از احساس واقعیش با یینیو حرف بزنه، برای باز کردن صحبت از موهاش تعریف کرده بود.حالا که اون دو نفر دوباره در برابر هم ایستاده بودند، بنظر میرسید سال های خیلی زیادی از آخرین دیدارشون گذشته بود.
نگاه خیره و حیرت زدهی ژان روی چهرهی یو چرخید. بجز چند چروک محو اطراف چشم ها و گونه های سرخ یو، تغییر دیگه ای در چهرهاش به چشم نمیخورد. همه چیز درست مثل اولین باری بنظر میرسید که ژان اون دختر رو دیده بود. ژان میتونست قسم بخوره که یینیو هنوز هم مثل قبل، جوراب شیشه ای پاش کرده بود چون پوشیدن این جوراب ها پاهای اون رو شبیه به پای عروسک های سرامیکی و بزرگ دکوری میکرد. عروسک هایی که عاشقشون بود.
ژان میدونست که چرا یینیو همیشه بند کیفش رو محکم بین انگشت هاش فشار میداد. وقتی دختر بچهی کوچیکی بود، کیفی که در اون هدیه ای که مادر مرحومش بهش داده بود رو نگه میداشت، در خیابون ازش دزدیده بودند. ترس اون اتفاق همیشه در قلب یینیو باقی مونده بود و حالا ناخودآگاه بند کیفش رو فشار میداد.
ژان میدونست چرا یینیو زیاد آرایش نمیکرد. میدونست چرا یینیو شب ها با چراغ روشن میخوابید، میدونست شکسپیر شاعر موردعلاقه ی یو بود و هنوز هم روزهایی که با هم ساعت های طولانی در مورد هملت، رومئو و ژولیت ،مکبث و شاه لیو حرف میزدند رو به یاد داشت.
:" میتونم بیام تو؟"
صدای لطیف و نازک یو، ژان رو از قطار خاطراتی که بر اون سوار بود بیرون کشید. آب دهنش رو قورت داد. میخواست چیزی بگه،اما ترجیح داد سکوت کنه و تنها از جلوی در کنار رفت.
یینیو کفش هاش رو در آورد و وارد خونهی ژان، که یه جورایی خونهی سابق خودش هم به حساب میاومد شد. ژان پشت سرش وارد شد و در رو بست.
همه چیز درست همون جوری بود که یو به یاد داشت. ژان دست به هیچ چیزی نزده بود، ژان جای هیچ چیز رو تغییر نداده بود. کمتر پیش میاومد که مردی بعد از طلاق گرفتن،خونهی خودش رو عوض نکنه یا دست به تغییر دکوراسیون نزنه. ژان اما استثنا بود. جدا شدن از یو برای اون تجربهی وحشتناکی بود. چیزی مثل جدا شدن روح از بدنش، اما نمیخواست چیزی رو تغییر بده. ژان از روزهایی که کنار یین یو سپری شده بود، پشیمون نبود. اون زن بخشی از خاطرات زیبای ژان به حساب میاومد. خاطراتی که مایل بود همراه خودش اینور و اونور ببره، اون ها رو با وسواس تمیز کنه و جلوی چشمش بگذاره، چیزهایی که دلش نمیخواست اون ها رو در صندوقچهی ذهنش دفن کنه تا خاک بخورن. صرفا بخاطر اینکه به یین یو و خاطراتش علاقه مند بود.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...